در حاشیه مراسم خاک‌سپاری شهدا، ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳، اصفهان

بازگشت لاله‌های خونین

از جدول‌های کنار خیابان گوشه دنجی زیر سایه درخت پیدا می‌کنم و می‌نشینم و به کف خیابان خیره می‌شوم. شنیده‌ام کف خیابان‌ها اتفاق‌های مهمی را رقم می‌زنند. جمعیت قدم‌زنان می‌آیند. پیرترها کم‌طاقت‌ترند، زودتر آمده‌اند و روی نیمکت‌های چوبی نشسته‌اند. هرچه به ساعت ۹ نزدیک‌تر می‌شویم، جمعیت بیشتر شده و جوان‌ها پرتعدادتر می‌شوند.

تاریخ انتشار: 12:07 - یکشنبه 1403/02/16
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
بازگشت لاله‌های خونین

به گزارش اصفهان زیبا؛ از جدول‌های کنار خیابان گوشه دنجی زیر سایه درخت پیدا می‌کنم و می‌نشینم و به کف خیابان خیره می‌شوم. شنیده‌ام کف خیابان‌ها اتفاق‌های مهمی را رقم می‌زنند. جمعیت قدم‌زنان می‌آیند. پیرترها کم‌طاقت‌ترند، زودتر آمده‌اند و روی نیمکت‌های چوبی نشسته‌اند. هرچه به ساعت ۹ نزدیک‌تر می‌شویم، جمعیت بیشتر شده و جوان‌ها پرتعدادتر می‌شوند.

به کفش‌ها خیره می‌شوم. همه اسپرت، طبی، صندل، راحتی! خبری از کفش‌های تق‌تقی و براق نیست؛ انگار آن‌ها که آمده‌اند، می‌دانند اینجا برای پریدن باید سبک‌بال بود. پیر، جوان، زن، مرد، کوچک و بزرگ همه تلفن همراه در دست فیلم‌برداری می‌کنند. پسری پرچم فلسطین را روی شانه‌هایش انداخته، چند نفری پرچم حزب‌الله دارند و مابقی پرچم میهن عزیزم ایران. در میان شلوغی جمعیت و صدای مداحی، نوزادی آرام در کالسکه‌اش خوابیده است. در بین جمعیت، مادران کالسکه‌به‌دست زیاد به چشم می‌آیند. جمعیت با دیدنشان، راه را برای مادر و نوزادش باز می‌کنند.

کودکی حدودا دوساله سوار بر ماشین پلاستیکی‌اش لم داده و زحمت پازدن به خود نمی‌دهد. خیالش راحت است مادر دسته بلند ماشین را به دست دارد و او را به جلو هول می‌دهد. چشمم به مادرانی می‌افتد که تعداد چروک‌های صورتشان از سنشان بیشتر است. چادر رنگی و دمپایی‌هایشان حکایت از عجله‌شان برای رسیدن به مراسم دارد. کسی چه می‌داند؟ شاید در میان فکه، شلمچه، مجنون… گمشده‌ای دارند که هنوز برنگشته است. از چهار شهید امروز یکی‌شان شهید گمنام است.

شهید گمنام

گوشه کانال کمیل نشسته و مویه می‌کند. پسر جوانش همین‌جا مفقودالاثر شده است. گفتند: خب، چرا مثل بقیه خانواده شهدای مفقود الاثر آزمایش DNA نمی‌دهی؟ شاید پسرت پیدا شود.
گفت: شنیده‌ام شهدای گمنام هر روز غروب مهمان خانم فاطمه الزهرا (س) هستند و ایشان برایشان مادری می‌کند. دلم می‌خواهد پسرم بهترین مادر دنیا را داشته باشد.

پدر

یکی خرما پخش می‌کند، یکی گل‌های پرپر. کسبه محل جلوی مغازه‌هایشان ایستاده‌اند و سینه می‌زنند. خانم مانتویی سعی دارد از میان جمعیت خودش را به شهدا برساند. مردی را می‌بینم که به شیوه خاص خودش گریه می‌کند. چقدر صمیمی و دوستانه با شهدا نجوا می‌کند. نگاهش می‌کنم؛ او اتیسم دارد! پدر پیرش دستش را می‌گیرد و در میان جمعیت جلو می‌روند.

جامانده

دختری با لباس توری گلبهی به مردی با موهای جوگندمی که گوشه خیابان نشسته و دستش را جلوی چشمانش گرفته، نزدیک می‌شود و با کنجکاوی سعی دارد ببیند آن مرد چه چیزی در دستانش قایم کرده است. لبخند می‌زنم. دلم می‌خواهد به او بگویم آن مرد دنیایی از اشک و دلتنگی و جاماندگی از رفقای شهیدش را پنهان می‌کند.

مراسم رو به اتمام است و ساعت حوالی ظهر. مسیر سایه درختان را می‌گیرم و کم‌کم از گلزار خارج می‌شوم. مادری که سراسیمه به سمت گلزار می‌آید، می‌پرسد: مراسم خاک‌سپاری که تمام نشده؟! نگاهی به قطعه شهدا می‌اندازم و می‌گویم: تمام شد. نگاهم را دنبال می‌کند و می‌گوید: آخ!… آخش دل دنیا را می‌لرزاند به گمانم. آسمان ابری می‌شود.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

14 + 6 =