به گزارش اصفهان زیبا؛ امسال بهجای دو دختر، مادر بیستونه دختر بودم. روزهای اول مهر که سختی و فشار کار ساعتهای خوابم را به کمتر از پنج ساعت رسانده بود، با خودم میگفتم عمرا این بچهها را دوست داشته باشم، عمرا نگران سلامتی آنها بشوم، عمرا دلتنگ نبودنشان بشوم، عمرا بیشتر از اندازه دلم برای درسومشقشان بسوزد؛ اما نشد!
نشد که بیخیال زخم روی دست دختر افغانم بشوم که مدتی بود خوب نمیشد. نشد که بیخیال درس ضعیف بچه تکرارپایه بشوم و بگویم فوقش دوباره مردود میشود.
نشد که بیخیال بینظمی و شلختگی آن یکی دخترم بشوم و از پیش پدر، به خانه مادرش برشنگردانم.
نشد که بیخیال دلتنگی برای آن دخترم بشوم که وسط سال خانه و مدرسهاش را عوض کرد.
حتی نشد بیخیال آن دخترم بشوم که مادرش بیادب و گستاخ بود.
این دخترها، همینها که با خانواده بعضی از آنها تفاوت فرهنگی از اینجا تا ثریا دارم، ذرهذره سدی که جلوی قلبم کشیده بودم را سوراخ کردند. هرکدام از یکراه؛ یکی با نقاشی کجوکولهاش، یکی با بغلهای بیهوایش، یکی با شیرینزبانیاش، دیگری با گلی که از توی کوچه میکَند و میآورد…
هرکدام آمدند و با دستهای کوچکشان تیشهای زدند به آن سد ضخیم و راه خودشان را به قلب من باز کردند و شدند دختران من؛ دخترانی که از این به بعد ممکن است آنها را نبینم و باید آنها را بسپارم به امواج خروشان سرنوشت و دلخوش باشم به جوانههای امید و تلاش و ایمان که سعی کردم در دلهای کوچکشان بکارم.
من میمانم و نگرانیهای مادرانه و آیتالکرسیهای روزانه که به یادشان بخوانم تا از گزند فتنهها در امان بمانند.