نمیدانم تاریخ اولین برخورد جدیمان به چه روز و چه ماه و چه سالی بر میگردد؟ به گمانم همان روزی که با نفرت و کینه ایستاده بودم روبهروی لبخند بهشتی و صورت آرامتان و با پوزخند گفتم: اگه مردی یه کاری بکن که این ترم مشروط نشم! چرا قبول کرده بودم این راه را بیایم؟ چرا روبهروی شما ایستاده بودم؟ نمیدانم. / حسین
فاطمه گفت بیاییم پیش شما، دلم راضی نمیشد اما پاهایم تصمیم به رفتن داشتند. آن روزها ایستاده بودم در تاریکی مطلق، انگار سر لج برداشته بودم با جهان و آدمهای اطرافم. من منتظر یک دست بودم، یک دست که دراز شود به سمتم از تاریکی خسته شده بودم.
و شما …! شما دستتان را دراز کردید به سمت من، به لطف سختی امتحان و رفتن نمرات فیزیک زیر نمودار با نمرههای عجیبغریب آن ترم مشروط نشدم!
و من دوباره آمدم به سمتتان اصلا از آن به بعد مثل یک کبوتر که جلد بام خانهای میشود، من هم ناخودآگاه با هر مشکلی که مواجه میشدم اولین آدمی که به ذهنم میرسید شما بودید و انگار که پرواز میکردم سمت خانهتان. یک گوشه آرام میایستادم تا سر شما خلوت شود، آخر آدمهای مثل من زیاد بودند و دوروبرتان معمولا شلوغ بود.
من…! من به چشمهای آدمهایی که اطرافتان حلقه زده بودند نگاه میکردم و توی ذهنم خیال میبافتم، یعنی اینها، این آدمهایی که با چشمهای عموما تر ایستادهاند گرد این خانه برای چه چیزی آمدهاند؟ اصلا مگر همه آدمها برای خواستهای میروند سراغ «حبیبشان».
چند تای آنها شبیه من بودند؟ شبیه دخترهایی که موهای سرشان را کج از مقنعه بیرون گذاشتهاند، لباسشان شبیه بقیه کسانی که آنجا حضور داشتند نبود؟ شبیه دخترانی که پیرزنها وقتی از کنارشان رد میشدند لبهایشان را میگزیدند و زیر لب یا بلند غرولند میکردند و بعضیهایشان طعنه هم میزدند و میگذشتند؟ نمیدانم، ولی این را خوب میدانم که شما حتی یک بار، حتی یکبار هم مثل بقیه برخورد نکردید.
لااقل برای من یکی که اینطور بود، من عادت کرده بودم بیایم، با دل پر. با دل پر میآمدم و حرف میزدم و شما فقط گوش میکردید و در جواب همه آن گلایهها لبخند میزدید؛ همان لبخند بهشتیتان را که عطر گلاب داشت ….
شما فقط گوش میکردید، اما گرهها باز میشدند؟ چطور میتوانستید؟ چطوری میشود که آدمی بدون دست و با لبخند گره گشایی کند؟ داشتم برایتان میگفتم. عین کبوتر جلد شده بودم. دیگر از شما نفرت نداشتم، مثل بقیه نبودید.
اولین بار را درست یادم نیست شاید از همان روز بود؛ اما دفعههای بعد را خوب یادم هست که آمدم، یکبار سر جراحی قلب مامان بود، یکبار دیگر هم برای اینکه راضی بشوند برای اردوی راهیان نور بروم، بعدتر برای تولد دخترم و بعد … دفعههای بعدی، چندبار آمدم؟ چرا خسته نمیشدید؟ از شما دستهایتان یادگاری مانده توی ذهنم و لبخندتان.
لبخندی که همیشه بود و دستی که چند دقیقهای امانت دادید به من …. چقدر دوستتان دارم آقای «حسین» آقا.
روزی که فهمیدم قرار است مادر یک پسر باشم، تصمیم گرفتم اسمش را بگذارم «حسین». دوست دارم لبخندهایش شبیه شما باشد، شبیه علمداری که دستش را سپرده بود به خدا.
چندتا آدم مثل من میآمدند سراغتان؟ نمیدانم. هرسال هر کجای دنیا که باشم، هشت اسفند میآیم درِ خانهتان که پوشیده شده از گلهای رنگارنگ و با عطر گلاب شستوشویش دادهاند، به مادرتان که مینشیند بالای خانهتان التماس دعایی بگویم، این قرار دهدوازده سالهمان است. چقدر دوستتان دارم «حسین» آقا، چقدر دوستتان دارم….!