20‌سال در مسیر نمایشگاه

ساعت نماز و ناهار، نیم‌ساعت فاصله‌ بین کلاس‌ها، قبل از رفتن به خوابگاه؛ خلاصه هر فرصتی گیر بیاورم مسیرم به آنجا ختم می‌شود.

20‌سال در مسیر نمایشگاه - اصفهان زیبا

به گزارش اصفهان زیبا؛

اردیبهشت ۱۳۸۳

ساعت نماز و ناهار، نیم‌ساعت فاصله‌ بین کلاس‌ها، قبل از رفتن به خوابگاه؛ خلاصه هر فرصتی گیر بیاورم مسیرم به آنجا ختم می‌شود. از در جنوبی دانشگاه سُر می‌خورم پایین و از آن کوچه‌ تنگ کذایی تلپ‌تلپ پله‌ها را دو تا یکی می‌کنم تا برسم به اتوبان چمران؛ پای پل هوایی معروف. از آنجا هم سیل جمعیت من را با خودش می‌برد. بعد از دوسه روز دستم می‌آید که پنجِ بعدازظهر به بعد، آن پل، می‌شود پل صراط و رسیدنش از این سر به آن سر، یک ربعی طول می‌کشد. دستم می‌آید که از ده دقیقه قبل از اذان ظهر باید در مسجد تک‌مناره کوچکش جا بگیرم؛ وگرنه باید نماز را بیرون، روی گله‌گله چمن‌های تُنُک در مجاورت خوابیدگان و لُمبَندگان هایدا بخوانم!

سالن عمومی این سر نمایشگاه، کودک‌ونوجوان آن سر. اما پاهای من خستگی‌بردار نیست. ذره‌ذره نمایشگاه را می‌بلعم. برای من شهرستانی که برای اولین‌بار نمایشگاه تهران را می‌بینم، اینجا خود خود بهشت است. اصلا مهم نیست که در بودجه‌ دانشجویی، جایی برای خرید کتاب غیردرسی وجود ندارد؛ مهم دیدن آن همه کتاب دوست‌داشتنی در یک‌جا است، مهم بوی کاغذ نو است و لمس خراش سوزناک انگشت از برش‌ کتاب‌ تازه چاپ شده.

اردیبهشت ۱۳۸۸

یک ماه نشده که رفته‌ام خانه‌ بخت‌؛ آن‌هم بختی که تهران‌نشینم کرده است. نوعروس، در هر کوی‌وبرزن دنبال چه می‌گردد؟ نکته‌های خانه‌داری و رموز آشپزی! سرمست از جیبی بادکرده با کادوهای عروسی رحلِ اقامتِ دائم انداخته‌ام در نمایشگاه کتاب. 60هزار تومان وجه رایج مملکت، معادل یک سکه‌ تمام بهار آزادی را می‌دهم دو جلد کتاب مستطاب آشپزی نجف دریابندری را می‌خرم. نمایشگاه آمده مصلا. دیگر از پل صراط خبری نیست؛ اما فشار قبر مترو جایگزین شده است!

اردیبهشت ۱۳۹۴

دست روزگار مرا از روی صحنه‌ نمایشگاه به پشت آن کشانده است. مسئول غرفه‌ انتشاراتمان هستم و تمام کارهای نمایشگاه از صفر تا صد برعهده‌ من است؛ این یعنی دغدغه‌ رسیدن فیپاها و بالابردن آمار کتاب‌های انتشارات تا قبل از بهمن که موعد ثبت کتاب‌هاست؛ یعنی بررسی هرروزه‌ سایت ثبت‌نام از دی تا اسفند که بالاخره با تأخیر فراوان سایت باز شود؛ یعنی رفتن به آن جلسه‌ کذایی، التهاب ایستادن پای نقشه‌ جایابی غرفه‌ها که کجا افتاده‌ایم و چند متری هستیم؛ یعنی چک‌وچانه بابت دو متر بیشتر؛ یعنی حرص‌وجوش بابت آماده‌شدن دکور غرفه که قدرتی خدا هیچ‌وقت زودتر از ظهر روز اول آماده نشده و نمی‌شود! یعنی گردن‌آویز پلاستیکی با عنوان «مسئول غرفه» که می‌شود در دستشویی‌های نمایشگاه در حد مدال طلا با آن پز داد؛ یعنی داشتن کارت پارکینگ اختصاصی و تحویل آن به مهمانان ویژه؛ یعنی بررسی اکسل فروش در پایان روز و مقایسه‌ آن با سال قبل و امید به روزهای پنجشنبه و جمعه‌ آخر نمایشگاه؛ یعنی حضور در پرمخاطب‌ترین سالن نمایشگاه، بغل گاج و قلم‌چی؛ یعنی سروکله‌زدن با مخاطب پرشوروشر نوجوان؛ یعنی املت‌شدن کف مترو در راه خانه از خستگی و فشردگی.

اردیبهشت ۱۳۹۵

قالیباف زورش به هزار جا چربیده و نمایشگاه را آورده است شهر آفتاب. خبرنگار از من مسئول غرفه می‌پرسد: «از تغییر مکان نمایشگاه راضی هستید؟» ذوق‌زده می‌گویم: «بله!» مثل کسی که یک خرس قطبی وسط استرالیا پیدا کرده است، رهایم نمی‌کند و پی‌درپی سؤال می‌پرسد. خبرنگار محترم جرئت نمی‌کند سراغ غرفه‌هایی برود که با باران چند روز قبل، آب افتاد داخل چادرشان و کتاب‌هایشان خیس شد و خسارت دیدند؛ همچنین نمی‌داند که دلیل اصلی رضایت من این است که مسیر شهرری- شهر آفتاب، خیلی کوتاه‌تر از مسیر شهرری-مصلا است!

اردیبهشت ۱۴۰۱

هن‌وهن‌کنان مارپیچ تمام‌نشدنی پله‌ها را بالا می‌روم. آموزشی‌ها را انداخته‌اند بدترین جا؛ چون در هر صورت مخاطب دارند! سر را بالا گرفته‌ام و دنبال اسم آشنا می‌گردم. می‌دانم که غرفه‌ها را به ترتیب حروف الفبا می‌چینند (جز انتشارات خیلی بزرگ).راحت پیدایش می‌کنم. اکثر کتاب‌های ویترین آشنا هستند و پرخاطره. برای تعدادی از آن‌ها چقدر حرص خورده‌ام که چند بار ویراستاری شوند. چقدر رفت‌وبرگشت با طراح جلد داشته‌ام. تا مرز سکته رفته‌ام که آن نویسنده‌ بدقول بالاخره کار را برساند. هرچقدر کتاب‌ها آشنا هستند، آدم‌های پشت ویترین غریبه‌اند.

زورم می‌گیرد که در نقش خریدار امتحانشان کنم. کارشان را بلد هستند. می‌توانند به خرید ترغیبم کنند. می‌توانند جواب پرسش‌های چالشی‌ام از نقاط‌ضعف کتاب‌ها را بدهند. می‌توانند وقتی اسم کتاب‌های رقیب را می‌آورم، از پس دفاع از کتاب‌های خودمان بربیایند. همکار قدیمی از دور می‌رسد. «مدیر، مدیر» به نافم می‌بندد و بغلم می‌کند. حالا خودش گردن‌آویز پلاستیکی مسئول غرفه را انداخته است. فامیلم را که می‌گوید، می‌فهمم آدم‌های غریبه‌ پشت ویترین، اسمم را شنیده‌اند. دروغ چرا؟ قند در دلم آب می‌شود. پس بعد از چهار سال هنوز آن‌قدر اسمم در آنجا تکرار می‌شود که به گوش بعدی‌ها هم خورده باشد!
می‌گوید کار دکور روز قبل از افتتاحیه تمام شده؛ تمیزتر و خلاقانه‌تر از هر سال هم است. می‌پرسم: «کار آقای حسینیه؟» بله‌ کشداری می‌گوید و هر دو می‌خندیم! پس حسینی هم این سال‌ها تغییر کرده است؛ مثل من، مثل همکار قدیمی.

اردیبهشت ۱۴۰۳

می‌پرسی سخت‌تر از کار در معدن چیست؟ جواب می‌دهم اینکه در نقش معلم، 30 نفر بچه‌ هفت‌ساله را ببری نمایشگاه کتاب. یکی دست‌شویی‌اش گرفته و آن یکی پولش را گم کرده است، دیگری شکایت دارد که دوستش مقنعه‌اش را کشیده است. وسط سردرد عجیبی که گرفته‌ام، وسط ذکر «غلط کردم» که دائم با خودم تکرار می‌کنم، کسی چادرم را می‌کشد. یاسمن زهرا است. اشاره می‌کند به کتاب‌های روی ویترین: «خانوم! الان که دیگه الفبا رو بهمون یاد دادین می‌تونیم همه‌ اینا رو بخونیم؟» به ‌صورت معصومش و تمام کتاب‌های دوروبرم نگاه می‌کنم. دلم غنج می‌رود که الفبای تمام این کتاب‌ها را از من یاد گرفته است و نمایشگاه سی‌وپنجم می‌شود عسل در کام من.