به گزارش اصفهان زیبا؛ باران مثل دم اسب میبارید. نیمچه نسیم خنک اردیبهشتی هم میآمد و با قطرههای درشت باران روی صورتم میخورد. قرار نبود این ساعت از شب حرم باشیم؛ اما سرماخوردگی همسر و رفتن به دارالشفای امام رضا (ع) مسیرمان را به این سمت کج کرده بود و ما را گذاشته بود صاف وسط صحن انقلاب و در انعکاس زردی گنبد و ایوان طلا، محصور و اسیرمان کرده بود.
نیمهشب بود و حرم خلوت و جور عجیبی هم آرام. صدای غالب، صدای خوردن قطرات باران بر روی درودیوار و زمین حرم بود! فرصت برای زیارت دلچسب نداشتیم. باید زود برمیگشتیم هتل. آمدنمان به حرم اگرچه گذری بود؛ اما حالا توی آن باران، برای من شده بود یک رزق؛ رزقی که نمیخواستم ساده از کنارش بگذرم. گفتم حالا که امام رضا ما را تا اینجا آورده، بروم پشت پنجره فولاد. باران، رحمت است و چه رحمتی بالاتر از کنار او؟! اصلا چه رحمت در رحمتی شده است!
دیدن خلوتی دور ضریح و آدمهایی که خیلی نبودند از پشت پنجره فولاد، حسرتم را برای زیارت ضریح بیشتر کرد؛ اما باید همانجا میماندم. قاطی حسرتهایم حالا با انگشتانم شروع کردم شبکههای پنجره فولاد را لمسکردن. کمکم انگشتانم چنبره شدند توی شبکههای پنجره فولاد.
هنوز دستانم اما قفلِقفل نشده بود که صدای گریههای زنی، یکباره کل آرامش صحن را به هم زد و خلوت آدمهای آنجا را به هم ریخت.
اسمش «مادر» بود؛ مادری که نمیدانم پاره تنش کجا و در چه حالی بود؛ اما هرچه که بود عجز و نالههایش میگفت «حال خوبی ندارد »! این را از ضجههایش بهتر میشد فهمید؛ وقتی خدا را به «علی بن موسی» قسم میداد و فریاد میزد:
«به جوانیاش رحم کنید. برای رفتنش زود است. بچهام هزار آرزو دارد.» او مادر بود؛ مادری که بیماری فرزندش زخمیاش کرده بود. مادری که پناه آورده بود به بارگاه امام رضا! مادری که زیر آن باران، دستهایش دخیل پنجره فولاد شده بود.
حالا دیگر تنها باران نمیبارید؛ اشک بود که از چشمهای آدمها میبارید و از سروصورتها پایین میریخت. حالا دیگر همه نگاهها رفته بود سمت این مادر و همه دعاها شده بود شفای فرزند او…
حالا دیگر حرم آرام نبود!
یا مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِکْرُهُ شِفآءٌ یا مَنْ یَجْعَلُ الشِّفاءَ فیما یَشاءُ مِنَ الاْشْیاءِ.