عصای دست مادر

دو پر روسری را از پشت گردن رد کرده و بالای سر با گره‌ای محکم کرده‌ام.بعد از دوشب زیر فشار تب چهل درجه، امروز راضی شدم یک استامینوفن ناقابل بخورم. این چندروز هر چه گفتند یک دانه‌اش را بخوری به‌جایی برنمی‌خورد، راضی نشدم. ترس داشتم خوابم ببرد.

عصای دست مادر - اصفهان زیبا

به گزارش اصفهان زیبا؛ دو پر روسری را از پشت گردن رد کرده و بالای سر با گره‌ای محکم کرده‌ام.بعد از دوشب زیر فشار تب چهل درجه، امروز راضی شدم یک استامینوفن ناقابل بخورم. این چندروز هر چه گفتند یک دانه‌اش را بخوری به‌جایی برنمی‌خورد، راضی نشدم. ترس داشتم خوابم ببرد.
نگران این بودم خواب بریزد به چشم‌هایم و انتقام این چندماه بی‌خوابی را یکجا بگیرد. هربار که خواستم تن به وسوسه‌هایشان بدهم یادِ خوابِ زمستانیِ خرس‌ها مانعم می‌شد.
هر چهارتایشان را می‌گویم. بمب هم که بزنند نمی‌فهمند؛ حتی پهلوبه‌پهلو هم نمی‌شوند تا یقین کنم زنده‌اند. آن دوتا فسقلی که باید بخوابند خواب‌سبک‌اند. اگر خوابم می‌بُرد چه؟ تکلیف این نوزاد دل‌دردی چه می‌شد؟
به گمانم قرص و گرمای تنم دعوایشان شده که عرق از سروصورتم می‌چکد. عرق و اشک قاتی شده‌اند و دارند از بغل روسری با فشار، توی گوش‌هایم سُر می‌خورند و تالاب گاوخونی ساخته‌اند.
دو تا پتوی تازیرچانه‌بالا آمده را کناری زدم. لیوان و استکان‌های دم‌نوش بغل‌دستم دهن‌کجی می‌کنند. مگر من صبح تا الان چند تا دم‌نوش خوردم که در هر شکل و اندازه اینجا لیوان جمع شده است؟
اساسا در خانه ما رسم بر این است که اگر لیوان و استکان‌ها ته بکشند، کاسه و بطری و قوطی‌های ته کابینت رامی‌آیند؛ حتی آن شیشه‌های خالی مربا و ترشی به‌منزله تیر آخرند.
البته این‌هایی که می‌گویم مال وقت‌هایی است که دکتر پشت سر هم واژه استراحت مطلق را میخ می‌کند توی گوش‌هایم.
بعد از دو روز، گرما به تنم بدجوری نشسته. قطع بر یقین، استامینوفن کار خودش را کرده است. ضعف و گرسنگی دست‌به‌یکی کرده‌اند.
چقدر دلم یک کاسه سوپ می‌خواهد! از آن سوپ‌هایی که مامان یک مشت گندم قاتی جو می‌ریزد تا سردی‌مان نشود.
کاش از آن سوپ‌های داغ، یکی‌دو کاسه‌اش را برایم می‌ریخت! قول می‌دهم تا تهش را بخورم؛ حتی نق هم نزنم چرا رُبش کم است و آبلیمو ندارد!
اصلا همه‌اش تقصیر خودم است. به قول ننه قاسمم، چه گویم که ناگفتنم بهتر است؟ چپ رفتم و راست آمدم و گفتم غربت، شیرینی خودش را دارد.
چرا حالا هر کجایش را می‌بینم دوری است و ملال دوری؟! دلم بغل مامان را می‌خواهد. بدود و تندی گوشت شیشه را سر اجاق بگذارد.
زینب پایین پایم دل داده به مدادهای قدونیم قدی که از داداشی‌ها و آبجی‌اش به ارث رسیده. برق چشم‌هایش، لب‌هایم را به خنده باز می‌کند.
– مامانی، خوب شدی دیگه؟ میای نقاشی بکشیم؟
چشم‌چشم دوابروی عهد دقیانوسی را زیر لب خواندم و کشیدم. خدایی است که در این زمینه به من نرفته‌اند!
پاهایم را از لبه تخت آویزان کردم. سنگینی سرم به قدری است که باید وسط سرم را با دست بگیرم که لق نزند. دست دیگر را هم گرفتم به در تا حجم دردهایم را با او تقسیم کنم.
چشم‌هایم سیاهی می‌رود. نای ایستادن ندارم. خودم را روی اولین مبل پذیرایی ولو می‌کنم. از همین نقطه که نشسته‌ام تمام زیرروی آشپزخانه، در تیررس نگاهم است. توی ظرف‌شویی، ظرف‌های کثیف روی هم کپه شده‌اند.
به گمانم جایشان تنگ بوده که بعضی‌شان خودشان را کشیده‌اند روی کابینت‌ها.
خرده‌های برنج و نان و بیسکویت، روی میز ناهارخوری پخش است. جای مرغ و خروس‌هایمان خالی است تا دلی از عزا دربیاورند.
پیش‌بند را بستم. پاکت خرده‌نان‌های خشک را برداشتم و هر چه روی میز بود را رویشان خالی کردم. ساعت هال، یک‌ونیم را خبر می‌دهد. الان است که یکی‌یکی‌شان سر برسند. سرویس فاطمه رسید.
پاکت‌به‌دست جلو رفتم. کیفش را همان‌جا کنار در انداخت. لباس‌های مدرسه را هم رویش ریخت.
– مامانی، ناسلامتی دختر داری! چرا با این حالت پا شدی؟
از انتخاب کلماتش خنده‌ام گرفت.
با همان دودوتاچهارتای خودش، مدیریت کارها را توی دست گرفت. پاکت را از دستم گرفت و گفت: « لطفا استراحت!»
– زینب، برو محمدحسین رو سرگرم کن تا مامانی بخوابه.
محمدمهدی و علی از در تو نیامده، پستشان را تحویلشان داد.
– تا داداش مهدی جارو کنه، منم ظرفا رو می‌شورم! داداش علی هم این وسط، خرت‌وپرتا رو جمع کنه و تمیز کنه!
خواستم بروم کمکش کنم. می‌دانستم در دسته‌بندی ظرف‌های کثیف لنگ می‌زند. این را هم می‌دانستم که دوسه روز بعدش، باز ظرف‌شویی گلویش گیر می‌کند و آب‌ها رد نمی‌شود.
رفتم و خودم را روی تخت انداختم. دلم نیامد بزنم زیر دک‌وپز مدیریتی‌اش.
با صدایی که به‌زور از حنجره‌ام بیرون می‌زد، داد زدم: «پس بی‌زحمت کتری رو هم روشن کن.»
چشم‌هایم را بستم تا کمی از سوزششان کم شود. فاطمه با یک سینی لق‌لق زنان داخل شد.
کِی کتری رو روشن کرده بود؟!
دوید و دستمال آورد و چای ریخته توی سینی را خشک کرد. قندان مسی را پر از قند کرده بود؛ همان قندان ویترینی را که خیلی دوستش داشتم.
چند غنچه خشک گل‌محمدی را هم رویشان چیده بود. دو نبات چوبی هم گذاشته بود گوشه سینی. داشتم فکر می‌کردم که این کیک را کِی خریده‌اند که فاطمه پیش‌دستی کرد.
– از اون پودر کیکای آماده خودته! دیشب با آقایی درست کردیم!
هرچه فکر کردم یادم نیامد ماجرای کیک‌پزیشان چه وقتی از شب بوده که من خوابیده بودم! محمدحسین نق می‌زد. می‌دانستم که وقت خوابش رسیده است. فاطمه بلندش کرد و خواباند روی پاهایش.
– لالا لالا فرشته/ تو آسمون‌نوشته محمدحسین‌ما/ یه پسر از بهشته!
شعرهایی که برایشان خوانده‌ام را همه‌شان از بَر شده‌اند. خستگی و ضعف یکباره از تنم رفت؛ مثل همان تکه نبات که توی چای داغ حل شد.
تمام آن گره و گلوله‌های ناراحتی از دلم باز شد و حل شد. داشتم کِیف دخترداشتنم را می‌کردم و زیر لب الهی شکر می‌گفتم.
فاطمه دستم را گرفت و گفت: «مامانی اگه یه روز تو و آقایی برین پیش خدا به نظرت می‌تونم مامان خوبی برای بچه‌ها باشم؟»
قند را بین دندان‌هایم نگه داشتم و خندیدم! چراکه نه‌ای گفتم و بغلش کردم. بغضش را قورت داد. لب‌هایم را گزیدم تا خنده‌ام نگیرد.
نمی‌دانستم باید خوشحال باشم که دخترم شده عصای دست مادر یا غصه بخورم به حال خودم که دخترم تا روزهای بعد مرگ من را هم تصور کرده است!
مثل اینکه از توانایی‌هایش سرخوش باشد گفت: «زینب که میره مهد؛ ولی دیگه محمدحسین رو باید با خودم مدرسه ببرم؟»
چشم‌هایم را بستم. به این فکر کردم اگر بمیرم خیالم از بابتشان آسوده است.