همان که می‌خواست شد!

نسبت فامیلی داشتیم؛ یک نسبت دور. یکی‌دو بار با هم صحبت کردیم، از جبهه گفت، از اینکه راه جهاد را انتخاب کرده است، گفت که در این مسیر شاید بازگشتی وجود نداشته باشد، گفت حتی امکان دارد یک روز شهادت نصیبش شود.من راهش را قبول داشتم و بودن در مسیرش انتخابم بود که شدم همراهش، سال ۶۱ بود.

همان که می‌خواست شد! - اصفهان زیبا

به گزارش اصفهان زیبا؛

راوی: زهره نوربخشان (همسر شهید زاهدی)

نسبت فامیلی داشتیم؛ یک نسبت دور. یکی‌دو بار با هم صحبت کردیم، از جبهه گفت، از اینکه راه جهاد را انتخاب کرده است، گفت که در این مسیر شاید بازگشتی وجود نداشته باشد، گفت حتی امکان دارد یک روز شهادت نصیبش شود.من راهش را قبول داشتم و بودن در مسیرش انتخابم بود که شدم همراهش، سال ۶۱ بود. عقد کردیم و یک سال بعد هم عروسی.با انتخابم مطمئن بودم که دوری و سختی هست، جا‌به‌جایی بین‌شهری دارد، چند ماه و حتی شاید بیشتر ندیدن اقوام را دارد؛ اما چون عقاید مشترک زیادی داشتیم و همه حرف‌هایش را قبول داشتم و همه این‌ سختی‌ها را پذیرفتم.

خیلی خوش‌اخلاق بود، با تقوا بود، نماز اول وقتش ترک نمی‌شد، نماز شبش هم همین‌طور.یک مدت اهواز بودیم، یک مدت رشت و چند سال تهران. دوری از خانواده‌ها سخت بود و با ازدواج بچه‌ها دوری از بچه‌ها سخت‌تر شد. یک‌وقت‌هایی که گله می‌کردم می‌گفت: اگر کاری را برای خدا انجام می‌دهی باید مشکلاتش را هم قبول داشته باشی، صبر داشته باش…

مجروحیت هم داشت، البته برمی‌گشت به یک سال قبل از ازدواجمان. بعد از ازدواج هم یکی دو بار مجروح شد؛ اما به‌محض اینکه کمی روبه‌راه می‌شد، دوباره برمی‌گشت جبهه.با اینکه شغلش ایجاب می‌کرد که جدی باشد و سختگیری‌های خاص خودش را داشته باشد، در ارتباطی که با اطرافیان داشت بسیار عاطفی بود.غیرممکن بود تولد بچه‌ها و سالگرد ازدواج ما یا بچه‌ها را فراموش کند. اگر راه دور هم بود تماس می‌گرفت و به یکی می‌گفت که هدیه بچه‌ها را بگیرد.همیشه می‌گفت مطیع ولایتم.

هرچه فرمانده کل قوا بگویند انجام می‌دهم.مرتبه اول که به لبنان اعزام شد، مأموریت داشت. رفت‌وآمد برای ما هم خیلی بهتر بود. اما در اعزام‌های بعدی شرایط فرق کرد و با افزایش حساسیت‌ها تردد برای ما هم سخت‌تر شد.رفاقتش با سردار قاسم سلیمانی یک رفاقت قدیمی بود.

شهید سلیمانی را «حاج‌قاسم» صدا می‌کرد، خیلی هم دوستش داشت.

وقتی سردار شهید شد، رفتن برایش سخت‌تر شد؛ اما این سختی مانع رفتنش نشد.از اول زندگی مشترکمان، پیش‌بینی می‌کردیم که یک روز شهادت روزی‌اش شود؛ اما زمانی که با این خبر مواجه شدیم خیلی سخت بود؛ یک شوک بزرگ بود که نمی‌خواستیم باورش کنیم.از طریق برادرم شنیدم که در سوریه انفجاری رخ داده، همین‌که تلویزیون را روشن کردم، یک‌مرتبه اسمش را در زیرنویس شبکه خبر دیدم و… .

همیشه به من می‌گفت دعا کن شهید شوم. من هم می‌گفتم دعا می‌کنم عاقبت‌به‌خیر شوی و رفتنت با شهادت همراه باشد.وقتی بعد از شهادت به دیدنش رفتم، تبریک گفتم؛ گفتم همان‌که می‌خواستی شد. الهی که با اولیا محشور شوی.آخرین باری که با هم حرف زدیم شب قبل از شهادتش بود و شب قدر، گفت دعا کن برای عاقبت‌به‌خیری من. من هم آن شب دعا کردم و از خدا خواستم هرچه از خدا می‌خواهد، به او ببخشد.