همه می‌شناختندش؛ اما شناس نبود!

ماه مبارک رمضان بود. بهار جان و جهان با هم آمیخته شده بود. روح و جانمان همراه با طبیعت داشت نفس تازه می‌کرد. سرشار از همه‌ این خوشی‌ها بودم. برای بچه‌های مدرسه‌مان یک گروه مجازی توی ایتا راه انداخته بودم که شده بود هیئت مجازی‌مان در ایام عید. هر روز با بچه‌ها یک جزء از قرآن را ختم و آن را به یکی از ۱۴ معصوم تقدیم می‌کردیم.

تاریخ انتشار: 12:58 - پنجشنبه 1403/02/27
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
همه می‌شناختندش؛  اما شناس نبود!

به گزارش اصفهان زیبا؛ ماه مبارک رمضان بود. بهار جان و جهان با هم آمیخته شده بود. روح و جانمان همراه با طبیعت داشت نفس تازه می‌کرد. سرشار از همه‌ این خوشی‌ها بودم. برای بچه‌های مدرسه‌مان یک گروه مجازی توی ایتا راه انداخته بودم که شده بود هیئت مجازی‌مان در ایام عید. هر روز با بچه‌ها یک جزء از قرآن را ختم و آن را به یکی از ۱۴ معصوم تقدیم می‌کردیم.

ماه مبارک رمضان از نیمه گذشته و نوبت به شهدا رسیده بود. جزءها را هر روز به یکی از شهدای کشورمان تقدیم می‌کردیم.

آن شب هم بعد از افطار داشتم گروه‌های مجازی‌ام را رصد می‌کردم که خبر جنایت دفتر کنسولگری کشورمان در سوریه را شنیدم. چشم‌هایم اشکی شده بود و قلبم پر از خشم و نفرت از این جنایت جدید. هیچ‌کدام از اسامی را نمی‌شناختم؛ اما دلم زیرورو شده بود. در گروه روایتخانه هم بچه‌ها داشتند از همین خبر می‌گفتند.

توی چت‌ها تازه فهمیدیم که سردار زاهدی از اقوام نزدیک سمانه زاهدی خودمان است.خانم زاهدی از سردار می‌گفت. از ملاقات هفته پیششان. فیلم گعده خانوادگی‌شان را برایمان گذاشت. چقدر حرف‌های سردار توی آن فیلم بوی شهادت می‌داد.

سحر روز بعدش تلویزیون روشن بود. شبکه اصفهان ارتباط مستقیم تلفنی با پسر سردار زاهدی داشت. خیلی با آرامش از پدرش می‌گفت. جالب‌تر اینکه پسر می‌گفت برای مجاهدت‌های پدر توی همه این سال‌ها غیر از شهادت انتظار نداشتیم.شهادت که برای مردان خدا مهر لیاقت و اعتبار است.

اما ناراحتی همه از سفاک بودن و جنایت و جسارت صهیون بود. منتظر انتقامی سخت بودیم؛ انتقامی که همه این سال‌ها کنج دلمان جا خوش کرده است.

تازه داشتم سردار را می‌شناختم. همه از خاطراتشان با او می‌گفتند.

پدرشوهرم از دفتر خاطرات جبهه‌شان، همان دفترچه برگه‌کاهی که رنگ‌ورویی برایش نمانده و گوشه‌های ریش‌ریش‌شده‌اش از سردار زاهدی گفته بودند. از دیدارشان با سردار در جبهه. همه می‌شناختندش و شناس نبود. می‌گفتند از دوربین و رسانه و دیده شدن بیزار بود.

آن روز ثواب جزء‌خوانی قرآنمان را به سردار زاهدی عزیز تقدیم کردیم.منتظر تشییع با شکوهش بودیم. چند روزی پیکر پاکش در تهران ماند تا اینکه شنبه بعد از قدس قرار بر تشییع شد.

خانه‌ مادرم بودم که علی را بگذارم و بروم مدرسه. شنبه برای تشییع تعطیل اعلام شد؛ اما محمدصادق تعطیل نبود. اسنپ گیر نمی‌آمد. مجبور شدم خودم برسانمش. مدرسه‌اش نزدیک پل بزرگمهر بود. صادق را که رساندم بدم نمی‌آمد همان‌جا بمانم تا ساعت ۹ که تشییع شروع می‌شد؛ اما زمان زیادی بود. آمدم خانه خودمان.

با همسر قرار گذاشتم تا برویم تشییع.از قبل از ساعت ۹ میدان پر از جمعیت شده بود. مردم از زن و مرد و پیر و جوان جمع شده بودند.

دو زن کم‌حجاب از وسط جمعیت رد شدند. همه فکر کردیم در حال گذر هستند؛ اما نرفتند. گذری نبودند. آمده بودند که بمانند. نشستند گوشه‌ای بین جمعیت برای تشیع سردار. این صحنه کنج دلم را گرم کرد.

اینکه شهدا فقط مال عده‌ای خاص نیستند. همه مردم دوستش دارند.

از آن جلوجلوها و نزدیک جایگاه خبر نداشتم. اما همسر می‌گفت خیلی از سرداران و سران کشوری آمده‌اند. به خنده گفت: «اگر اسرائیل امروز اینجا را بزند، کشور می‌رود هوا.»

جمعیت روزه‌دار بیشتر و بیشتر می‌شد.ماشین حجله سردار رسید. جمعیت مثل یک رود جاری شد سمت ماشین. نوحه‌ها بلندتر شد. جمعیت، «حیدر حیدر یا صهیون» را فریاد می‌زد.

خشم و نفرت و انتقام با اشک‌ها آمیخته شده بود.

مشت‌ها گره شده بود و بالای سرها محکم تکان می‌خورد. جمعیت رود شده بود سمت گلستان شهدا.

سردار را همراهی کردیم تا کنار دوستانش آرام بگیرد؛ کنار خرازی و کاظمی. اما ما آرام نبودیم. آتش این داغ خاموش نشد تا روزی که وعده صادق محقق شد و چه مبارک وعده‌ای بود. انتقامی کوچک برای نابودی کامل صهیون جنایتکار و این نشان برکت خون سردار زاهدی و همراهانش بود.

شکست هیمنه صهیون جنایتکار و این آغاز راه است. ان‌شاءالله نماز جمعه قدس را با یاد تمامی شهدا در صحن مسجدالاقصی خواهیم خواند.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

چهار + شانزده =