به گزارش اصفهان زیبا؛ شب بود. باران نمنم میبارید و قلبم رعدوبرق میزد.
خواب بودم یا بیدار؟ نمیدانم!
زل زده بودم به قطرات باران روی شیشه که با نور تابلوی سردر مغازهها، رنگی میشدند و نفسهای بهشمارهافتادهام را میشمردم.
با صدای راننده تاکسی به خودم آمدم: «خانم لطفا زودتر پیاده بشید اینجا نمیشه زیاد نگه داشت.»
سراسیمه و نگران پرسیدم: «از کدوم طرف برم؟» گفت: «همون طرف که جمعیت میرن.»
کولهپشتی گلگلیام را به دوش انداختم و زیر نمنم باران دنبال جمعیت به راه افتادم. آسمان شب، مهآلود و بارانزده بود و من پر از استرس دیدار….
سنگفرشهای مرمری بارانخورده زیر پایم آینه انعکاس نور شده بودند، انگار کسی به خوشامدگویی، آب جلوی پایم ریخته بود. ایستادم، نفس عمیقی کشیدم، دلم میخواست بدانم به دعوت چه کسی آمدهام. اعتقاد عجیبی به بابها دارم. آرام برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. بابالرضا، من از بابالرضا وارد حرم رضوی شده بودم. خودش دعوتم کرده بود، مگر میشد از باب دیگری وارد شوم! قدمزنان و آهسته به طرف صحن انقلاب به راه افتادم.
چشمم به گنبد طلایی که افتاد ایستادم، سلام دادم و زمزمه کردم تمام دلتنگی و حرف دل و شوق دیدار و… آنچه گفتم، بگذارید بماند بین من و امام رضایم.
دور صحن انقلاب و زیر نمنم باران قدم زدم، قدم زدم، قدم زدم تا تمام ریههایم پر شود از عطر حرم و نم باران و عشق….
گوشه دنجی زیر ایوان طلا پیدا کردم و نشستم.
نسیم خنکی هر از چندگاهی از روی بارانهای نشسته بر سنگفرشهای مرمری رد میشد و بر تنم لرزه میانداخت.
تعریف چایخانه حضرت را زیاد شنیده بودم و در این هوای بارانی چقدر یک استکان چای میچسبید. قبل از آمدن در اینترنت جستوجو کرده بودم برای چای حضرت، نوشته بود بعد از نماز مغرب تا یک ساعت مانده به اذان صبح.
وقت داشتم. غرق نماز و دعا شدم.
باصدای دعا که از بلندگوهای حرم پخش شد، به خودم آمدم. خانمهایی که اطرافم نشسته بودند، خودشان را برای نماز صبح آماده میکردند و بعضی در حال تصمیمگیری که نماز جماعت صبح را در کدام صحن بخوانند.
نماز صبح!
یک لحظه خشکم زد. در اینترنت نوشته بود تا یک ساعت به نماز صبح چای حضرت میدهند. از دست دادم… چای حضرت را از دست دادم. لبخند زدم و زیر لب گفتم: آقا جان این همه راه دعوتمان کردی، یک استکان چای هم به ما ندادی!
کولهپشتی گلگلیام را برداشتم و به طرف صفوف نماز جماعت راه افتادم.
بعد از نماز صبح باید کمکم راهی میشدم. چیزی به لحظه بازگشت نمانده بود و باران همچنان نمنم میبارید.
از صحن انقلاب بیرون آمدم و به اطراف نگاه کردم. از خادمی پرسیدم: ببخشید برای رفتن به فرودگاه از کدام باب خارج شوم نزدیکتر است؟ فکری کرد و گفت: بابالرضا. لبخند زدم. همان بابی که آمده بودم.
به راه افتادم. صدای مداحی نظرم را جلب کرد.
«ای صفای قلب زارم، هر چه دارم از تو دارم.
تا قیامت ای رضا جان، سر ز خاکت بر ندارم….»
و از دور جمعیتی را دیدم. دلهره دیر رسیدن به پرواز در آن هوای بارانی را داشتم، تصمیم گرفتم به سمت بابالرضا بروم اما پاهایم انگار به اختیارم نبود به خود که آمدم به طرف صدا میرفتم چشمهایم آنچه را میدید باور نمیکرد، چایخانه حضرت رضا ….
خادمهایی با لباس سبز که با مهربانی استکانهای چای و دمنوش را به زائران تعارف میکردند و میگفتند: «نوش جانتون.»
و به جانم نشست یک استکان چای و یک استکان دمنوش. تمام وجودم گرم شد. رو کردم سمت گنبد طلایی و گفتم: «امام رضا دمت گرم.»
صدای نقارهها تمام آسمان و زمین را پر کرد.
خوشحال و پرانرژی و دلگرم به طرف بابالرضا حرکت کردم. خانمی دواندوان روی سنگفرشهای بارانخورده میآمد و از زائران میپرسید: «ببخشید چای حضرت کجا میدن؟»
لبخند زدم. چشمهایم را بستم و سر به آسمان گرفتم. قطرات باران آرامآرام بر صورتم نشستند و سیرتم را شستند، سبک شده بودم، سبکبال از بابالرضا خارج شدم و پرواز کردم تا ……
بگذارید بماند بین من و امام رضایم.
یک استکان چای حضرت
شب بود. باران نمنم میبارید و قلبم رعدوبرق میزد.
خواب بودم یا بیدار؟ نمیدانم!
زل زده بودم به قطرات باران روی شیشه که با نور تابلوی سردر مغازهها، رنگی میشدند و نفسهای بهشمارهافتادهام را میشمردم.