رضای من…

زن پشت میز ناهارخوری نشست. رنگ به رو نداشت. خسته و گرسنه از راه درازی رسیده بودند. گلویش خشکیده بود و ته دلش از گرسنگی ضعف می‌رفت.

رضای من... - اصفهان زیبا

به گزارش اصفهان زیبا؛ زن پشت میز ناهارخوری نشست. رنگ به رو نداشت. خسته و گرسنه از راه درازی رسیده بودند. گلویش خشکیده بود و ته دلش از گرسنگی ضعف می‌رفت.

مرد برای سفارش غذا به طرف پیشخوان رفت. زن نمک‌پاش روی میز را برداشت و لایه‌ای از نمک را کف دستش پاشید. زبانش را روی نمک‌ها کشید. شوری را تا ته زبانش چشید. ابروهایش در هم رفت. لب‌هایش را گاز گرفت و به زور آب دهانش را پایین داد.

یک آن نگاهش به میز چهارنفره روبه‌‌رو خیره ماند. چند پسر نوجوان هم‌سن‌وسال دور میز نشسته بودند و توی سروکله هم می‌زدند. پسری که کلاه کَپ مشکی ورزشی روی سرش داشت و آن را با گرمکن زرد و مشکی هماهنگ کرده بود، توجهش را جلب کرد. هم‌سن‌وسال رضا، پسر خودش بود. پسر غریبه سرش زیر بود و جوجه‌کباب‌ها را به نیش می‌کشید؛ درست مثل رضای خودش که عادت داشت با دست غذا بخورد.

این‌طوری بیشتر به دلش می‌چسبید. هرچند با قاشق هم توفیری نداشت و موقع خوردن بیشتر غذا را روی زمین می‌ریخت. اگر حال خوشی داشت، حتما او را هم با خود به زیارت آورده بودند. چندسال پیش او را پشت پنجره فولاد امام رضا (ع) بسته بودند.

حالا هر وقت زن گنبد طلایی را می‌دید، یک علامت سؤال گنده توی سرش می‌چرخید که بی‌جواب مانده بود. یکی دیگر از پسرها با دست پس‌گردنی محکمی به پشت سر پسر غریبه زد. زن ناخودآگاه دلش لرزید. چند بلور اشک از گوشه چشمش سُر خورد و روی زمین افتاد. پسر سرپا شد. زن هم از جا بلند شد.

مرد بشقاب‌به‌دست آمد؛ رو به زن گفت:
– کجا خانم؟ ناهار آوردم…
زن نگاهی به پسر غریبه انداخت و گفت:
– نگاه کن! رضای من…!
مرد به پسر غریبه نگاه کرد. قد پسر به شانه‌های خودش می‌رسید. پسر کلاه کَپ را از سرش برداشت. زن دودستی صورتش را پوشاند.
زن و مرد هر دو ماتشان برده بود. پسر غریبه انگار خود رضا بود. مو نمی‌زد. قد کشیده بود و زودتر از آن‌ها رسیده بود مشهد. زیارتش را رفته بود و شفایش را هم گرفته بود. حالا هم می‌خواست برگردد خانه. زودتر از آن‌ها… مثل همیشه…