آرزو

وقت زیادی نداشت. فردا روز مسابقه بود. از دست خانم پرورشی حسابی کفری بود که خبر مسابقه را دیر به آن‌ها داده بود. تاریخ اعلام مسابقه یک ماه پیش بود؛ اما خانم هفته پیش به آن‌ها خبر داده بود.

تاریخ انتشار: 11:01 - دوشنبه 1403/02/31
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
آرزو

به گزارش اصفهان زیبا؛ وقت زیادی نداشت. فردا روز مسابقه بود. از دست خانم پرورشی حسابی کفری بود که خبر مسابقه را دیر به آن‌ها داده بود. تاریخ اعلام مسابقه یک ماه پیش بود؛ اما خانم هفته پیش به آن‌ها خبر داده بود.

در این مدت داشت جزء سی را حفظ می‌کرد. با اینکه شاگرداول بود، این چند روز فیتیله درس خواندن و تکلیف نوشتن را پایین کشیده بود تا بتواند وقت بیشتری برای حفظ بگذارد. یک جزءچیز کمی نبود. هرچند که بعضی از سوره‌های آن را از قبل حفظ بود؛ اما باز هم سوره‌هایی زیادی بود که باید حفظ می‌کرد؛ آن هم خیلی خوب. او باید حتما اول می‌شد؛ چون جایزه نفر اول را خیلی لازم داشت.

قرآن بزرگ عزیز روی رحل چوبی در مقابلش بود و به دیوار کوتاه پشت‌بام تکیه داده بود. دستش را به پلاس زیر پایش کشید. نخ‌های درآمده جابه‌جا لای انگشتانش گیر می‌کردند. عزیزجان بارها تعریف کرده بود که این اولین پلاسی بوده که در سیزده‌سالگی خودش به‌تنهایی بافته و به‌عنوان جهیزیه با خودش به خانه شوهر برده است. این یعنی دست‌کم پنجاه سال از عمر این فرش می‌گذشت. گذر زمان رنگ‌هایش را بی‌جان و کدر کرده بود و نخ‌های پودش را نمایان. برای همین مادر آن را به پشت‌بام آورده بود.

شب‌های خنک بهار و تابستان، گاهی شام را اینجا می‌خوردند؛ هرچند عزیز می‌گفت که دیگر پاهایش جان ندارد تا همین شش تا پله را تا پشت‌بام بیاید. عزیزش قبلا خیلی توان داشت. یادش می‌آمد که هرسال زمستان برای آن‌ها شال و کلاه می‌بافت؛ اما زمستانی که گذشت، گفت دیگر چشمانش سو ندارد که دانه‌های بافتنی را ببیند. داشت دیر می‌شد. عزیز دیگر خیلی فرصت نداشت. باید حتما برنده می‌شد. نسیم خنک اردیبهشت پرهای روسری‌اش را بلند می‌کرد. از دور صدای زنگوله گوسفندان بلند شد. پشت‌بندش صدای هی‌هی تقی چوپان هم نزدیک می‌آمد.

در این یک هفته هر وقت خسته شده بود به عزیز نگاه کرده بود و لحظه‌ای را مجسم کرده بود که دوان‌دوان به خانه رسیده، خودش را بغل عزیزجان انداخته و گفته که جایزه نفر اول که کمک‌هزینه سفر مشهد است را برده و حالا او می‌تواند برود پابوس آقا. آرزویی که یک‌عمر عزیز در حسرتش بود را او می‌توانست برآورده کند؛ برای همین باید حتما برنده می‌شد.

چشمانش را بست و دوباره تکرار کرد: «والیل اذا یغشی». بوی آتش بینی‌اش را پر کرد. مادر تنور را روشن کرده بود و چنددقیقه دیگر او را صدا می‌کرد تا در پخت نان کمکش کند. پس وقت زیادی نداشت. باید سوره لیل را تا موقعی که آتش، زغال شود تمام می‌کرد. چشمانش را محکم به یکدیگر فشار داد، محکم خودش را به عقب و جلو تکان داد و بلند تکرار کرد: «والیل اذا یغشی».
***

دیر کرده بودند. خانم پرورشی گفته بود تا غروب برمی‌گردند. یک ساعت از اذان گذشته بود و نیامده بودند. مادر به موبایل خانم زنگ زده بود؛اما خاموش بود. از نگرانی جلوی در ایستاده بود. عزیز از ایوان داد زد:
-میاد، حتما طول کشیده.

هم‌زمان صدای صاد صلوات‌هایش بین غوغای جیرجیرک‌ها گم می‌شد و دانه‌های تسبیح از سرانگشت‌های ترک‌خورده‌اش تند تند سر می‌خوردند. مادر چراغ ماشین را از انتهای کوچه دید. نفسی به آرامش بیرون داد و داد زد: «اومدن!»

عزیز دستانش را به آسمان بلند کرد، الهی شکری گفت و دانه‌های تسبیح آرام‌تر سر خوردند. در تاریکی کوچه مادر صدای لخ‌لخ کتونی‌های فاطمه را می‌شنید که از زمین کشیده می‌شد. جلو رفت. مقنعه فاطمه کج شده بود. موهایش از یک طرف بیرون زده بود. هرچند لحظه هم آب بینی‌اش را بالا می‌کشید. خانم پرورشی پشت‌سر فاطمه به مادر با لب‌خوانی گفت: «برنده نشده، ناراحته.»

فاطمه نگاهش که به مادر افتاد بدون توجه به حضور خانم پرورشی پرید بغلش. همین‌طور که سرش روی چادر گلدار مادرش بود با صدای خفه می‌گفت که همه سوره‌ها را فراموش کرده و همه آیه‌ها را قاطی کرده است. نتوانسته حتی یک سؤال را درست جواب بدهد. اصلا هیچی بلد نبوده است. حالا عزیز باز هم نمی‌تواند مشهد برود. نصف حرف‌هایش همان‌جا روی چادر مادر خفه می‌شد و کسی نمی‌فهمید چه می‌گوید. مادر فاطمه را کمی عقب برد:

– فدای سرت، اشکالی نداره عزیزم.
– می‌خواستم عزیز رو بفرستم مشهد به آرزوش برسه. همش میگه می‌ترسم حرم‌ندیده بمیرم.
اشک روی صورتش جاری بود. مادر نم اشک خودش را با گوشه روسری پاک کرد. خانم پرورشی خداحافظی شکسته‌ای کرد و به سمت ماشین برگشت. او هم با گوشه چادرش خیسی چشم‌هایش را گرفت.
***

خانه تاریک بود. خانه مثل هر شب در رختخواب‌هایشان بودند؛ اما خودشان می‌دانستند که هیچ‌کدام خواب نیستند. در جایشان تکان می‌خوردند و مدام این‌پهلو آن‌پهلو می‌شدند. بابا از سر شب که قضیه را فهمیده بود سکوت کرده بود. زودتر از هر شب رفته بود که بخوابد. به دست‌هایش نگاه کرده بود. بی‌عرضه نبود. از وقتی یادش می‌آمد کار کرده بود؛ اما چرا سهمش از زندگی اینقدر کم بود؟! مگر مادرش چه می‌خواست؟! کربلا و مکه نه، همین‌جا، همین کشور خودمان؛ یک بار زیارت امام رضا خواسته زیادی نبود.

کاری را که او یک عمر برای مادرش نتوانسته بود انجام بدهد، دخترش خواسته بود عملی کند؛ ولی نشده بود و حالا دل‌شکسته خوابیده بود. چه کسی می‌دانست امشب دل فاطمه شکسته‌تر است یا عزیز یا بابا یا مادر؟!

مادر پر روسری‌اش را باز کرد. گوشواره‌ای را درآورد. دست زمخت و بزرگ مرد را باز کرد و در آن قرار داد:
-این‌ها رو بفروش، اندازه‌ای هست که خودت و مادرت برید زیارت.
– این‌ها یادگاری مادرت هستن. نمی‌خواد.
– این واجب‌تره.
***

یک هفته بود که گوشواره‌ها لای دستمال یزدی بابا در جیبش جا خوش کرده بود. زن و شوهر از کاری که می‌خواستند انجام بدهند به کسی چیزی نگفته بودند. اهالی خانه از آن شب به بعد به روی خودشان نیاورده بودند که چه اتفاقی افتاده است. فاطمه مدرسه می‌رفت. مادر رفت‌وروب و پخت‌وپز می‌کرد. بابا سر زمین می‌رفت. عزیز هم وانمود می‌کرد مثل همیشه سرش به قرآن و دعا و نماز گرم است؛ اما مادر بارها صدای گریه عزیز را موقع دعا خواندن شنیده بود. چندبار هم عزیز را دیده بود که به یک نقطه زل زده و قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر است. مادر هرشب آهسته از مردش می‌پرسید که با گوشواره‌ها چه کرده و مرد بهانه می‌آورد که فرصت نکرده برای فروش آن‌ها به شهر برود.

آن شب هنوز مادر بساط شام را پهن نکرده بود که در خانه را زدند. در میان تعجب اهالی خانه، خانم پرورشی با حاج‌آقا سیادت، امام جماعت مسجد وارد شدند. به یک ساعت هم نکشید که کارشان تمام شد و رفتند. اما خبری که آورده بودند تمام اهالی خانه را غرق در شادی کرد. حاج‌آقا به آن‌ها گفت که از طرف آستان قدس رضوی اتوبوسی قرار است بیاید و اهالی ده را که تابه‌حال مشهد نرفته‌اند با خرج خود حرم به مشهد ببرد. حاج‌آقا گفت که خانواده فاطمه در اول لیست زائران قرار دارند و حالا نه فقط عزیز، بلکه همه آن‌ها زائر امام رضا هستند.

آن شب فاطمه موقع خواب در حالی که اشکانش را پاک می‌کرد با خودش می‌گفت: «امام رضاجان، ممنونم که صدام رو شنیدی و حاجتم رو برآورده کردی؛ حتی خیلی بهتر و قشنگ‌تر از اون چیزی که من خواسته بودم.»

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

16 − شانزده =