به گزارش اصفهان زیبا؛ پتو را میکشم روی سرم و میگذارم اشکها راحت قُل بخورند توی کاسه چشمانم. مثل تمام آن شبهای ۱۴ خرداد که بابا یک مینیبوس کرایه میکرد و میرفت تهران.
آنموقع هم اشکهای جاماندن میجوشیدند و جایم زیر پتو بود. مامان میگفت، بابا عشقش به امام ته نمیکشد. انگار گمکردهای دارد که باید هرسال توی آن روز خودش و رفیقهایش را برساند پیش امام. بابا وقتیکه میآمد گونههایش قرمز بود و چشمهایش پفکرده؛ اما لبهایش از هم باز بود و چالِ گونههایش عمیقتر.
سال ۹۶ بود که خواستم من هم چیزی داشته باشم که ته نکشد. شماره راننده مینیبوسی را پیدا کرده بودم و با هر صدای بوقی، صلوات میفرستادم که دلش نرم شود. دلش به چندرغاز پسانداز دانشجوییمان راضی شود و ما را ببرد مصلای ساری؛ همانجا که قرار بود نامزد انتخاباتی اصلحم، آقای رئیسی، بیاید.
گوش میدادم به صدای بوقها و نگاه میکردم به چند اسکناس پنجتومانی کف دستم. نصف پولهای پساندازم خرج تراکتی شده بود که غروب روز قبلش وسط میدان شهید کشوری پخش کرده بودیم. حالا من مانده بودم و چند اسکناس زرد چرکگرفته. بالاخره راننده گوشی را برداشت و با صدایی که میلرزید، داستان را برایش تعریف کردم.
ببردمان مصلا و بایستد تا سخنرانی تمام شود و برمان گرداند. آنهم با نفری ۵ تومان ناقابل. گفتم همه دانشجوییم و باز صدایم لرزید. مثل بچه نوپایی که میخواهد بدود؛ اما هنوز به قدرت درون پاهایش اعتماد ندارد!
آقای راننده در کمال ناباوری قبول کرد. گفت ساعت بگو و مکانی که باید آنجا باشم. هماهنگیها که تمام شد، متنی نوشتم و فرستادم توی گروهها که میخواهیم برویم دیدن نامزد اصلحمان؛ بسمالله.
یکییکی میآمدند و اسم میدادند. یکی میگفت مادرم هم بیاید؟ یکی دیگر میگفت خواهر و رفیقم را بیاورم؟
مینیبوس داشت کمکم پر میشد. ترس از راهافتادن باز پا گذاشت روی سینهام. اینهمه زن و دختر را ببرم کجا؟ گم نشوند آنجا؟ اتفاقی برایشان نیفتد؟ این چهکاری بود کردم؟ توهم برداشتم که بابا هستم؟ دست میگرفتم به دیوار. چندقدم تاتیتاتی میکردم و به خودم امید میدادم که حالا مگر یک ساعت راه بیشتر است؟! آن سر دنیا که نیست! توی همین خوفورجا دستوپا میزدم که بسیج دانشگاه پیام داد قرار است دانشجویان را ببرد مصلای ساری. انگار چندگونی ده کیلویی از روی دوشهایم برداشته شد. به همهشان پیام را فرستادم که بیایید با بسیج برویم و راننده را کنسل کردم.
روز موعود رسید و نشستم روی صندلی ته مینیبوس و عکس آقای رئیسی را لوله کردم توی دستم.
درون مصلا تا میتوانستیم مشتها را گره کردیم و تارهای صوتیمان را لرزاندیم و پرچم ایران را تکان دادیم. چند روز بعدش هم زل زدیم به نتیجه انتخابات و زانوهامان سست شد و باز مثل امروز جایم زیر پتو بود. حس میکردم نسل ما بهپای مینیبوس بابا و رفقایش نمیرسد. ما کارمان یک جایی گیر دارد. گره نخوردهایم به یک روز در تاریخ کشور. این خط یک جایی نقطه میخورد و تمام میشود.
چهار سال بعدش یک مادر بودم. بدون اینکه حتی بتوانم یک پست یا استوری از همان نامزد اصلحم بگذارم. فقط رأی را انداخته بودم توی صندوق و تمام. نقطه هنوز جای خودش بود و نمیدانستم با این اوضاع جدید چگونه باید به خط برسم.
حالا نتیجه انتخابات مطلوب من بود؛ اما انگار این بچه دیر راه افتاده بود. دیگر کسی از دیدن دویدنش ذوق نمیکرد. حتی همه باهم یک اسلحه گذاشته بودیم بالای سرش که اگر ذرهای بلغزد یا زمین بخورد، ماشه را بکشیم. خط جدیدی داشتم میکشیدم که داشت از دفتر بیرون میرفت. این را امروز که دوباره اشکها میچکد روی بالشتم میفهمم. ما ماشه را کشیدیم و حالا یک پیکر سوخته کوچک از آن نامزد اصلحم مانده روی دستمان؛ همان که هفت سال قبلش، تمام پسانداز دانشجوییام را خرجش کرده بودم.
فرق ما با بابا توی همین بود. ما خیلی زود مینیبوس را کنسل کردیم و نقطه گذاشتم و همهچیز را سوزاندیم. ما دهه هفتادیها انگار به هیچجایی توی تاریخ سنجاق نشدهایم. هنوز دیر نشده؛ اما! راستش میخواهم بچسبم به ۳۱ اردیبهشت و جنگلهای ورزقان و چند پیکر سوخته. دیگر باید این خط را بهجای درستی برسانم.