باران اشک‌ها

باران که قطع شد، دخترها دویدند پشت در شیشه‌ای حیاط، بعد هم آمدند توی آشپزخانه و زل زدند به چشم‌هایم. بغض کردند. مثل همان روزهایی که پدرشان رفته بود. پیله کردند و گفتند برویم تشییع شهدا.

تاریخ انتشار: 12:07 - دوشنبه 1403/03/7
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
باران اشک‌ها

به گزارش اصفهان زیبا؛ باران که قطع شد، دخترها دویدند پشت در شیشه‌ای حیاط، بعد هم آمدند توی آشپزخانه و زل زدند به چشم‌هایم. بغض کردند. مثل همان روزهایی که پدرشان رفته بود. پیله کردند و گفتند برویم تشییع شهدا.

برویم گلستان شهدا. خودشان کم نبودند، تازه زنگ زدند ریحانه. دلم نیامد جلویشان را بگیرم. نسرین خانم سر دخترش می‌ترسید. هر چه بود از دار دنیا همین یک دختر را داشت. آن‌هم بعد از سال‌ها خدا نصیبش کرده بود.

توی حرم امام‌رضا (ع) چقدر ضجه زده بود. چقدر توی رواق‌ها مثل مرغ پرکنده بال بال زده بود. می‌گفت توی عالم خودم بودم. زیر چادر هق‌هق می‌کردم که سیدی آمد بالای سرم. سرم را بلند کردم. نشان خادم‌الرضا(ع) داشت. آخر او آنجا چه‌کار می‌کرد؟ یک دستش اسپنددودکن بود و با دست دیگر شکلات بین زوار پخش می‌کرد. آخر، شب ولادت امام بود. چند هفته بعد از آمدنش خبر بارداری‌اش را به من داد.

ناگزیر شال و کلاه کردم. نسرین خانم گفت: «فقط می‌ترسم وسط جمعیت بچه‌ام گم شود! شبکه خبر را دیدی؟ غوغا بود.» گفتم: «توکل به خدا. ما هم مثل بقیه.»

وقتی رسیدیم میدان ولیعصر موج جمعیت بود که ما را با خودش می‌برد آن وسط‌ها. انگار پاهایمان مال خودمان نبود. همین‌طور می‌رفتیم پشت ماشین حامل شهدا. آنقدر که من و نسرین می‌ترسیدیم بچه‌ها عین خیالشان نبود. راحت بودند و به حال خودشان برای شهدا گریه می‌کردند. یک جا نسرین گفت: «فاطمه، دخترها! می‌ترسم!» گفتم: «چه‌کار کنیم؟» گفت: «بیا چادرهایمان را به هم گره بزنیم. این‌طور خیلی بهتر است. گم و گور نمی‌شویم. سیل آدم‌ها نمی‌بردمان.»

همین‌کار را کردیم. گوشه چادرهایمان را گرفتیم و به هم گره زدیم. از من به دخترها تا برسد به ریحانه و نسرین. بعد هم راه افتادیم. ریحانه گفت: «مامان، من هیچ تابوتی نمی‌بینم.» بغلش کردم و روی دست بردم بالا. چند قطره آب چکید روی صورتم. خیال کردم باران گرفت. نگاه کردم به آسمان. کیپ ابر بود. باران اما نبود. اشک‌های ریحانه بود. به نسرین نگاه کردم. گفت: «فاطمه! ریحانه از فوت پدرش تا الان گریه نکرده…»

طاقت نیاوردم. به نسرین گفتم: «برویم کنار پیاده‌رو. از آنجا تابوت‌ها را بهتر می‌بینیم.» تا بیاییم از میان سیل جمعیت عبور کنیم. نیم‌ساعتی طول کشید. وقتی رسیدیم دم پیاده‌رو انگار از قله کوه پایین آمده بودیم. نشستیم روی سکوی سنگی. جمعیت تمامی نداشت. دخترها کنار هم چمباتمه زدند و سر روی شانه‌های هم گذاشتند. دست کشیدم روی سرشان. نسرین چشم‌هایش سرخ شده بود و با گوشه مقنعه‌اش اشک‌هایش را پاک می‌کرد. بعد با صدای گرفته گفت: «خوب شد آمدیم. به خاطر دخترها..» گفتم: «آره. به خاطر دخترهایی که بی‌بابا شدند.»

نگاهمان محو تماشای آدم‌ها بود. مرد و زن از هر قشری آمده بودند. حتی آن‌ها که زمانی مخالف شهید بودند. با پلاکارد با پارچه و کاغذنوشته، با دسته گل…

جوانی که تک‌پوش مشکی پوشیده بود، تیپ امروزی داشت و موهایش فرفری بود، نزدیکمان شد و چند عکس‌نوشته داد دستمان. گفت: «این‌ها کار خودم است.» عکس رئیس جمهور شهید بود. چند تا گرفتم تا به دخترها هم بدهم. اما تا آمدم بینشان تقسیم کنم، هر سه خوابشان برده بود. حتما خواب شهید را می‌دیدند. دلم نیامد بیدارشان کنم. توی دل هر کدام یک برگه عکس گذاشتم. نسرین گفت: «نگاه کن؛ هرکدام یک رئیس‌جمهور شهید دارند.» هر دو اشکمان درآمد.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

پانزده − سه =