به گزارش اصفهان زیبا؛ خانه پدری بودم. صدای شلیک گلوله خیلی نزدیک بود. پلهها را دوتایکی دویدم تا برسم به پنجره راهپله. پنجره را که باز کردم سه تن سرباز مسلح دیدم که به یک شهروند دیگر شلیک کردند.
نگاهم خیره به دو جنازه روی زمین بود که سومی هم به آنها پیوست. سربازها چابک اینطرف و آنطرف را نگاه میکردند و به هر که مقابلشان میدیدند شلیک میکردند.
یکی سرش را بالا کرد. تا مرا دید اسلحه را سمت من گرداند. سریع پنجره را بستم و روی زمین نشستم. شانههایم میلرزید. مثل نوزاد تازهراهافتاده خودم را روی زمین میکشیدم. نگاه سرباز در سرم تکرار میشد. با تمام سلولهایم ترسیده بودم. حالا خزیده از پلهها پایین میآمدم. مامان و بابا کجا بودند؟ تازه یادم آمد که من یک مادرم! تازه نگران محمدحسین پنجساله شده بودم و دلم لک زده بود برای بغلگرفتن امیررضای نهماهه.
چرا هیچکس نبود؟ بچههای من کجا بودند. نمیدانم صدای برخورد قنداق اسلحه با در بود یا چه؟ هرچه بود تنم را لرزاند. صدای سرباز را میشنیدم که با خشم چیزهایی میگفت. زبانش را اما بلد نبودم. نمیدانستم کجا پنهان شوم. در ذهنم با نقشه خانه کلنجار میرفتم برای یافتن امنترین نقطهاش.
یکهو از خواب پریدم. خیس عرق بودم. لبهایم خشک شده بود؛ اما پاهایم نای ایستادن نداشت. شانههایم همچنان میلرزید. میان کوچههای امن این شهر، من فقط یک خواب دیده بودم! من فقط با یک رؤیا، که شاید فقط چندثانیه از زندگیام بود، ساعتها به خود لرزیدم. دیگر حتی توان خواب دوباره نداشتم.
من چه بنویسم از رفح؟! از کودکانی که خیال میکردند دراماناند و در امنترین جای جهان، در آغوش مادر سوختند! من چه میدانم از لرزش اندام کودک خردسالی که لوله شلیک تانک به سمتش نشانه رفته و قصر آرزوهایش از هم میپاشد؟ چه بگویم از نوزادی که تازه مشق راهرفتن میکند؛ اما با پای عریان، روی ریگهای ناصاف از رفتن ناامید میشود؟ منی که دورتادور تخت را پر از بالشت و تشک کردهام مبادا نوزادم موقع چرخیدن روی فرش بیفتد! آخر من چه بنویسم؟ من که با تداعی آن خواب، همچنان به خود میلرزم.
آه که سوزاندید ما را نویسنده گرامی؛
و قطعا خود سوخته اید تا این حس ناشی از دغدغه ی شما به مخاطب منتقل شود.
قلم تان جاوید