اردوی خانوادگی

جاده‌ قم به سمت تهران، پر بود از اتوبوس‌هایی که روی پیشانی‌شان یک جمله مشترک، نوشته شده بود«کاروان روح‌الله» زیرش هم اسم شهرشان بود.

اردوی خانوادگی - اصفهان زیبا

به گزارش اصفهان زیبا؛ سه تا اتوبوس باهم راه افتادیم. بعد از نماز صبح چهاردهم خرداد توی خنکی هوای صبح جاده، از دانشکده شهید محلاتی قم. همهمه‌ توی اتوبوس زیاد بود. لهجه اصفهانی و مشهدی و کرمانی پیچیده بود توی هم. ما بچه‌ها تمام صندلی‌های ته اتوبوس را پر کرده بودیم و صدای اسم و فامیل‌بازی کردنمان، از صدای پچ‌پچ زنانه و حرف‌های بلند مردانه، بالا زده بود.

جاده‌ قم به سمت تهران، پر بود از اتوبوس‌هایی که روی پیشانی‌شان یک جمله مشترک، نوشته شده بود«کاروان روح‌الله» زیرش هم اسم شهرشان بود.

توی فکر ده‌ساله‌ام برای اتوبوس‌های ما که پر بود از دانشجوهای دانشکده‌ شهید محلاتی و خانواده‌هایشان که از سراسر کشور آنجا جمع شده و حالا عازم تهران بودیم، باید می‌نوشتند «اعزامی از اقصا نقاط ایران».

اتوبوس زرد خط واحد، با آن صندلی‌های سفت خاکستری‌اش، یک خوبی داشت. آن‌هم پنجره‌های بزرگ بی‌پرده‌اش بود که در کنار تاباندن آفتاب داغ خردادجاده، مثل یک تلویزیون بزرگ، بیرون را به نمایش گذاشته بود. لازم نبود گردن بکشیم و برای دیدن تلاش کنیم. همه‌چیز با وضوح دیده می‌شد.

هرچه به تهران نزدیک‌تر می‌شدیم لشکر اتوبوس‌هایی که می‌دیدیم بزرگ‌تر می‌شد. پارکینگ‌های منتهی به حرم امام خمینی رحمه‌الله پر شده بود و ما خیلی عقب‌تر ایستادیم.

درهای کشویی اتوبوس با صدای کنده‌شدن واشرهای به هم چسبیده‌شان از روی هم، باز شد. قیامتی بود. انگار همه‌ مردم ایران آمده بودند.

برای منی که فوبیای شلوغی داشتم، اولین ضدحال را با دیدن جمعیتی که دسته‌دسته پیاده راه می‌رفتند، خورده بودم. قرار بود رهبری، سخنرانی برای مراسم ارتحال حضرت امام داشته باشند. باباها تند می‌رفتند. توی دلم غُر می‌زدم چرا این‌همه آدم آمده‌اند. آخر از شهر گرم جیرفت کرمان هم که می‌دانستم این وقت سال جهنمی است برای خودش، اتوبوس دیده بودم.

نمی‌دانم دست من از چادر مامان واماند و رها شد یا چادر مامان توی شلوغی از دست من درآمد، هرچه که بود من ماندم و بهت گمشدگی که خب ثانیه‌ای بیشتر طول نکشید؛ چون یکی از همسفرها مرا از بهت و ترس درآورد. نفهمیدم از زبان رهبری چی شنیدم و نماز ظهر را چطور خواندم، فقط سفر اردویی‌شکلم، از اوج به زیر افتاده بود و نگران مامان و زهرای کوچک و مریض توی بغلش بودم.

بیسکوییت تک‌تکی را که کف دستم بود،نخوردم. تمام شکلاتش آب شده بود و از گوشه‌های کاغذش به کف دستم نشت کرده بود.

مراسم تمام شده بود. جمعیت به سمت پارکینگ‌ها بود. دلم کمی جان گرفته بود که می‌رسم به مامان. حتی به فضای داخل حرم راه پیدا نکرده بودیم و از همان صحن حرم، عقب‌گرد برگشته بودیم.

دلم برای شبکه‌های مستطیلی و خنک حرم تنگ شده بود. بابا ما را به حرم امام عادت داده بود و هر چند ماه یک‌بار، ما را توی حرم قشنگ امام آزاد و رها می‌گذاشت. حالا حرم دوست‌داشتنی امام، برایم تنگ و کوچک شده بود. جا کم بود. سرسره‌بازی تعطیل شده و چرخیدن دور ضریح ساده‌ امام، ممکن نشده بود و این یعنی، یک پای سفر، بد می‌لنگید. ضدحال دوم این بود و حسابی پُکم را سوزانده بود.

اما ضدحال سوم وقتی بود که مامان و زهرای کوچک خانه‌مان، پیدایشان نشد. خلوت‌تر شده اما خبری از مامان نبود. دیگر حرم را نمی‌خواستم، سفر را هم.

تا پیداشدن مامان، من از فرط گریه و بی‌تابی خودم را هلاک کرده بودم. توی دلم امام را به امام بودنش قسم دادم و گفتم: بازی که نکردیم، ناهار هم که نخوردیم، گرم هم هست، هیچی نمی‌خواهم. فقط مامان و خواهرم را برگردان.

مامان مسیر را اشتباه رفته بود و سر از پارکینگ دیگری درآورده بود.امام یک‌جوری برایم امامی کرد که چهاردهم خرداد‌ سال بعد هم، کوله‌ام را بستم و توی اتوبوس نشستم.

ما را به حرم خلوت‌شده‌اش کشاند و یک بازی تیمی بعد از ناهار با خیال راحت هدیه‌مان داد و بعد هم زیارت شهدایی که آن روزها هیچ نمی‌شناختمشان. روی مرمر خنک بین قبور شهدای هفتم تیر راه رفتن و مثل بزرگ‌تر‌ها کنار رجایی و باهنر و بهشتی، نوچ‌نوچ کردن هم حسن‌ختام سفری بود که بعد از آن، هر ساله تکرار
می‌شد.