به گزارش اصفهان زیبا؛ واژه «دخترم» از زبانش نمیافتد؛ وقتی لابهلای حرفهایش از هفتسال مادریکردن برای «جانا» حرف میزند؛ دختری که شرایطش با خیلی از کودکانی که در دور و اطرافش زندگی میکنند متفاوت است.
تکتک جملاتی که «مرضیه» از پشت تلفن ادا میکند، آغشته به عشق و دلدادگی است به دختربچهای که هفت سال پیش سرپرستیاش را به عهده گرفت و به خاطرش دور خیلی از چیزها را خط کشید؛ مثلا اینکه شغلش را که مدیریت یک شرکت بود کنار گذاشت و کاری را انتخاب کرد که توی خانه بتواند انجامش دهد؛ چون «جانا» نیاز به مراقبت 24ساعته داشت: «باید دخترم را برای کاردرمانی و گفتاردرمانی مدام ببرم و به خاطر همین هم نمیتوانم کار ثابتی داشته باشم.»
مرضیه این روزها در دهه 40 زندگی به سر میبرد. تحصیلکرده است و کارشناس ارشد آبوهواشناسی دارد؛ زن مجردی که هفت سال است سرپرستی دختری را قبول کرده که هم معلولیت جسمی دارد و هم ناتوانی ذهنی و برای همین هم قادر به انجام هیچ کاری نیست؛ حتی کارهای سادهای که شاید برای باقی بچههای همسنوسالش کاری نداشته باشد و مثل یک لیوان آبخوردن باشد: «از همان زمانی که سهچهارماهه بود، گفتند که فلج مغزی است و دلیلش هم احیای نادرست تنفسی بود که حین زایمان برایش انجام شده بود. چهار اندامش هم درگیر بود. جانا مشکلات جسمی و ذهنی زیادی دارد؛ مثلا با وجود اینکه هفتساله است، هنوز گردن نگرفته، بلع درستی ندارد و باید همه غذاها را برایش میکس کنم. هفتهای چندجلسه باید کاردرمانی و گفتاردرمانی برود.»
به دنبال راه میانبر بودم
چه شد که «جانا» با این شرایطش دختر زنی شد که تا پیش از این برای خودش موقعیت اجتماعی و اقتصادی مناسبی داشت؟ این سؤال ماست از او؛ سؤالی که وقتی پاسخ میدهد، ذوق و اشتیاق مینشیند به صدایش: «با آگاهی کامل وارد این مسیر شدم و اینطور نبود که شرایط سخت جانا را ندانم.»
مثل روز برایش روشن بود که مادریکردن برای دختربچهای که نه جسم سالمی دارد و نه ذهن آرامی، سخت و طاقتفرساست: «چندسالی بود که بهعنوان داوطلب در مراکزی که معلولان بالای 14 سال داشتند، کار میکردم. کلاس موسیقی و… برایشان میگذاشتم. همیشه تمایل داشتم سرپرستی یکی از این بچهها را به عهده بگیرم. آن زمان هنوز طرحی که زنهای مجرد میتوانستند سرپرستی بچهای را به عهده بگیرند، تدوین نشده بود و من صرفا بهصورت داوطلبانه آنجا در این مراکز کار میکردم؛ اما پس از اینکه این طرح تصویب شد، ثبتنام کردم. همیشه دنبال راه میانبری بودم که زودتر بتوانم “مادر” شوم و سرپرستی یکی از بچههای معلول را به عهده بگیرم.»
یکسالونیم طول کشید؛ اما خبری نشد: «انگار قسمت نبود! باوجوداینکه فرم پر کرده بودم و در مراکز با بچههای زیادی سروکله میزدم؛ اما خبری نمیشد و هنوز آنقدر عاشق هیچکدام از این بچهها نشده بودم که بخواهم اقدام دیگری انجام دهم.» زمان چرخید و چرخید تا شب عید شد: «از شیرخوارگاه به من زنگ زدند و خواستند که مراقب یک بچه باشم؛ چون نیروها آن شب کم بودند. مادرم ابتدا مخالفت کرد و گفت هم روزه هستی و هم تازه از سر کار آمدی، خسته هستی و بلد نیستی که چطور باید از این بچهای که بیمار است مراقبت کنی؛ اما من تصمیمم را گرفتم و راهی شیرخوارگاه شدم. شب عید بود و من هم تازه پدرم را از دست داده بودم. در مسیر فقط آرزو میکردم کاش پدرم زنده بود و امشب همهمان دورهم جمع میشدیم! به شیرخوارگاه رسیدم و بچه را دادند دستم و گفتند هرچند دقیقه یکبار باید به او شیر بدهم. شرایط بدی داشت. برای تغذیه لوله به دهانش وصل کرده بودند. دودستش در آتل بود. یکطرف سرش را تراشیده بودند تا سرم بهش وصل کنند. آنقدر شرایط بد بود که شروع کردم به گریهکردن.»
او اما ماند تا سرنوشت جدیدی را برای خودش و «جانا» رقم بزند: «به خانوادهام که دم در منتظرم ایستاده بودند، گفتم شرایط بچه خوب است و از عهده مراقبتش برمیآیم. آن موقع اسم بچه سحر بود. گفتند بیاورید تا آب کمرش را بگیریم؛ به خاطر عفونتهای مکرر و تب زیادی که داشته بود. همه این شرایط برایم سخت بود؛ اصلا شوکه شده بودم و نمیدانستم باید چهکار کنم!
بچه مدام گریه و بیقراری میکرد. توی اورژانس به من میگفتند بچه را ساکت کن و چرا نمیتوانی ساکتش کنی؟! آنجا گفتند شرایط سحر طوری است که کاری از دستشان برنمیآید و باید ببرمش بخش. هرچند دقیقه یکبار هم باید بهش شیر میدادم. مدام از آشپزخانه به بخش میرفتم و میآمدم. دو ساعت به همین منوال گذشت و من همچنان در حال استریلکردن شیشه و آوردن آب جوش بودم. خیلی خسته شده بودم. چشمم افتاد به عقربههای ساعت و دیدم ساعت 5 صبح است؛ درحالیکه من افطار هم نکرده بودم. نمیتوانستم سرپا باشم. آمدم بغل تختی که کنار سحر بود، دراز کشیدم و اصلا بیهوش شدم. یکدفعه پریدم و دیدم هیچ صدایی نمیآید. ترسیدم!»
ترس نشست توی چشمهایش. نگاهش را سر داد سمت سحر: «دیدم دو چشم سیاه و درشت خیره شده به من و آرام نگاهم میکرد.» نگاهها در هم که گره خورد، مهر سحر افتاد توی دل مرضیه و همانجا بود که: «توی دلم فقط گفتم قول میدهم مادر خوبی برایت باشیم و یک خانواده خوب تشکیل دهیم. همین! شکی نداشتم که این بچه دختر خودم خواهد شد. شاید دیر یا زود داشته باشد؛ اما سوختوسوز ندارد!»
قدمبرداشتن در خلاف جهت آب، برای مرضیه هم کار آسانی نبود: «آمدم خانه و به مادرم گفتم خدا به من عیدی داده است. همیشه دخترم را هدیهای از طرف خدا میدانم.» خانوادهات چطور با این موضوع کنار آمدند؟ مکث کوتاهی میکند و میگوید: «گفتند سخت است؛ ولی خودت میدانی. عکس و فیلمهای دخترم را وقتی بهشان نشان دادم، مهرش در دل آنها هم افتاد. البته آنها مخالفت آنچنانی نداشتند از ابتدا؛ اما میگفتند چون مجرد هستی، محدودیتهایت بیشتر خواهد شد؛ ضمن اینکه بیمار است و درمان شدنی هم نیست.»
اطرافیان چه برخوردی داشتند؟ سؤال دیگری که مرضیه به آن اینگونه پاسخ میدهد: «آنقدر جانا بامحبت و دوستداشتنی است که هرکسی او را میبیند، دوستش دارد. البته دوروبرم بودند اطرافی که میگفتند اشتباه کردی و جوانی و آینده و موقعیتهای ازدواجت را از دست دادی. حتی یک متخصص مغز و اعصاب به من گفت اگر فکر کردی این بچه میتواند عصای روزهای پیریات شود، اشتباه کردهای! درحالیکه من اصلا چنین فکری را نمیکردم و به نظرم خودخواهی محض است که کسی بچهدار شود یا سرپرستی کودکی را صرفا برای این مسئله به عده بگیرد.»
راهرفتن بر لبه تیغ!
نصیحتها و سرزنشها اما فایده نداشت و مرضیه تصمیم گرفته بود که بر لبه تیغ راه برود و برای همین هم حرفوحدیث دیگران برایش اهمیتی نداشت: «سرزنشها خیلی بیشتر از انرژیهای مثبتی بود که اطرافیانم بهم میدادند. خیلیها میگفتند این بچه که اصلا چیزی متوجه نمیشود یا اینکه میگفتند تو فقط پرستار هستی و نه یک مادر! با این کارهایت میخواهی بهشت را بخری! دوستهایم بهم میگفتند با این کارت میخواهی بگویی خیلی خاص هستی! همه اینها بهم حس بد میداد؛ ولی باعث نشد تا از تصمیمم منصرف شوم. مسئله این بود که من فقط دوست داشتم مادر شوم و خدا هم جانا را به من داد. برای بقیه اما پذیرفتن این مسئله سخت بود.»
میگوید هرچه بیشتر از روز مادرشدنش میگذرد، به این نتیجه میرسد که درستترین کاری که در 40سال عمرش انجام داده، مامان «جانا» شدن است و این افتخار کمی نیست: «من با آگاهی کامل این موضوع را پذیرفتم و پشیمان نیستم. قبل از این تصمیم، مشاورههای زیادی هم انجام دادم و مشاور من را از تمامی مشکلات احتمالی باخبر کرد؛ مثلا گفت ممکن است با این کار امکان ازدواج و بچهدارشدن را از خودت برای همیشه بگیری. اکنون هم اگر کسی بخواهد با من ازدواج کنم، باید بپذیرد که من مادر جانا هستم. عشق مادری در من غالبتر خواهد بود. جانا همه حرفهایش را با نگاهش به من میزند.»
مرضیه درباره تغییر اسم سحر به جانا میگوید: «اولین بار، شب یلدا بود که دخترم را به خانه آوردم. همه میگفتند اسمش را بگذار یلدا؛ اما به نظرم اسم جانا لایق او بود؛ ازبسکه زیبا و خواستنی بود.» یک روز معمولی مادر و دختر در خانه چگونه رقم میخورد؟ خنده کوتاهی میکند و میگوید: «قبل از خواب بهخاطر اینکه جانا دچار بدفرمی است، باید اسپلینت بپوشد. نیمههای شب باید بیدار شویم و آنها را باز کنیم. صبح که شد، بلغش میکنم، برایش صبحانه آماده میکنم. غذایش حتما باید میکس شده باشد. لباسهایش را عوض میکنم و داروهایش را بهش میدهم. خوردن هر وعده غذایی ممکن است چندین ساعت طول بکشد. کلاسهای کاردرمانی میبرمش. اگر هوا خوب باشد، میبرمش بیرون تا گردش کند. تا شب شود و دوباره مشغول شامخوردن شود.»
با همه این سختیها اما عشق و علاقه مرضیه به جانا بعد از گذشت هفت سال نهتنها کم نشده، که روزبهروز بیشتر هم شده. مرضیه میگوید در این سالهای مادرشدنش، فقط یک دغدغه او را آزار میدهد: «اینکه من زودتر از دخترم بمیرم! این اتفاق اگر بیفتد، او هیچکس را نخواهد داشت و نمیدانم چه سرنوشتی برایش رقم میخورد؛ هرچند خیلی برایم سخت است که این آرزو را داشته باشم. به نظرم این بدترین دغدغهای است که یک مادر میتواند درباره بچهاش داشته باشد؛ اما من آرزو میکنم دخترم زودتر از من فوت کند؛ چون همینالان هم هیچ حمایتی ندارم؛ مثلا اگر بخواهم یکیدو ساعت بروم بیرون، کسی نیست که از او مواظبت کند.»