نورش به چشم میزد؛ نورِ پرسوزِ خورشیدِ سرچاشت موقع نماز. ترافیک بود و ممکن بود چند لحظه در هرجا خورشید مستقیم بخورد به چشمم و من هم زود دستم را حائل کنم یا کتابی که توی راه میخواندم را. / عید
سال اولی بود که آمده بودم تبلیغ؛ سال اولی هم بود که برای تبلیغ از کشور خارج میشدم. چیزی شبیه یک کشورگشایی برایم نمود میکرد. کارم از شبهای ماه رمضان شروع میشد و حالا من در روزهای ماه شعبان در خیابانهای کابل بودم. شعبان امسال افتاده بود فصلی که خورشید نرمنرمک چشم را آزار میداد و ککش هم نمیگزید.
مردی میان راه سوار تاکسی شد. گفت: «عید مبارک لالا.» مرد راننده دستش را از روی فرمان برداشت و سمتش دراز کرد: «عیدِ امام زمان مبارک.»
کمی ترافیک باز شده بود و ماشین حرکت میکرد که بازهم از سرعتش کم شد و ایستاد. صدایِ آهنگ مذهبی ایرانی میآمد که میخواند: «به طاها، به یاسین، به معراج احمد.» یک موکب سر راهمان بود و دود اسپندی که کل محوطه را پر کرده بود از خودش. هفتهشتتایی پسر نوزدهبیستساله لباسهای افغانستانی سفید پوشیده بودند و سرود میخواندند. جلوی یقه لباسشان دستدوز بود. دکمه نداشت. لباس بلند بود و تا سر زانوهایشان و از کناره چاک خورده بود. شلوارش هم رنگ خود لباس بود؛ کمی گشاد و مردانه.
مرد سفیدپوش دیگری شربت میداد. سمتمان دوید و سینی را گرفت جلو. سردی آن شربت تا خودِ جگرم را خنک کرد. مرد مسافر باز گفت: «عید مبارک لالا. مانده نباشی.» پسر خندید و گفت: «جور باشی» و رفت.
داشتیم از موکب دور میشدیم که صدای سرود پسرها خیره به گوش میرسید: «آقازاده علی، دوستت دارم.»
شاید به تکخوان رسید که ما دیگر از آن صداها چیزی نشنیدیم. من دشت بَرچی پیاده شدم. دستآخر مرد به من لبخند زد؛ اما نگفت عید مبارک جوان.
از آنان دور شدم. آنقدر دور که دیگر یقین داشتم هیچوقت هیچکدامشان را نمیبینم و حالا خانه خالهرحیمه بودم. چای و نبات جلویم بود و لیوان خالی آب یخ. یک سفره پهن بود که رویش هفت میوه گذاشته بودند. اگر حسابوکتابم درست میبود، دهدوازدهتایی شمع روی سفره سبز بود؛ شاید هم چهارده تا و یک تشت کوچک که نمیدانم چرا بود و وسط سفره چه میکرد.
خاله برایم چای آورد؛ اما از آن هفتمیوهها به من تعارف نکرد. هی لبخند زد و اشارههایی کرد؛ ولی مستقیم نگفت که بفرما علیآقا. من هم شرم داشتم و دست نبردم. خاله گفت: «علی، هفتمیوه نمیخوری؟» گفتم: «نه. تشکر.» بااینکه دلم میخواست و به نظرم یک بار گفتن کافی نبود تا بنشینم و آستین بالا بزنم و حاجی بسمالله. نه زشت بود شاید.
نمیدانم؛ ولی خاله هم گفت: «نمیخوری؟!» باید میگفت: «بفرما علی.» یا «بخور.» ولی خاله نگفت و من هم نخوردم. صدای درزدن کسی آمد. یک زن آمد تو و پسر جوانی که بوی نو بودن از لباسهایشان میآمد. خط اتوی شلوار پسر روی جوراب افتاده و کفشهایشان تمیز و جفتشده کنار در بود. انگار که تازه از کفشفروشی بیرون آمده باشند.
زن نشست پیش سفره. خاله گفت: «مطهره، هفتمیوه نمیخوری؟» زن شروع کرد به خوردن. نمیفهمیدم. از اتاق رفتم بیرون. توی حیاط وضو میگرفتم که پسر خالهرحیمه آمد بیرون. گفت: «چرا از نذر ماه شعبان نخوردی؟!» چیزی نگفتم. یحیی گفت: «این نذر را نباید به مهمان تعارف مستقیم کنیم. قانونش همین است. باید خودت میخوردی! تازه مادرجان کلی زورش را زد که بگوید بخور. چرا نفهمیدی علیآقا؟ مگر شما ایران از این رسمها ندارید؟!» گفتم: «نه. نداریم!» و مسح پایم را کشیدم.
یحیی میگفت: «از بعد از پانزدهم شعبان هرسال یک کیسه آویزان میکنیم گوشه خانه. هر چهارشنبه پنج روپه پول میاندازیم توش. به شعبان سال بعد که رسید، نذرش را ادا میکنیم. هفت میوه میگیریم و شمع و تشت و این چیزها. از پانزده شعبان سفره پهن است تا هروقت که مهمان بیاید و میوهها تمام شود. باز دوباره از اول.» دستم را خشک میکنم و میگیرم سمت یحیی. میگویم: «عیدِ امام زمان مبارک» و هر دو میرویم سر سفره نذرِ امامزمان.
*لالا به معنی برادر است.
داستان ، داستان جذابی بود .
من خودم شخصا ۳ بار مطالعه کردم ، از نظر من داستان بیانگر این بود که همراه شدن با امام زمان (عج) قومیت و نژاد نمیشناسه و هر کسی که بخواد با امام همراه باشه هر کجا و در هر شرایطی که باشه با امام خواهد بود .
از نویسنده ی این داستان مچکرم .