مجری و سردبیر برنامه تلویزیونی «سوره» در ماههای آخر عمر خود، از طریق صفحه مجازیاش، روزنوشتهایی از بیماری خود منتشر کرد و جهان تازهای را از تجربه بیماری سرطان به خوانندگان نشان داد. جهان برایش حول کلمات میگذشت اما نه مانند نویسندهها؛ بلکه کمی صادقتر و نه مانند شاعرها بلکه بسیار عاشقتر. بسیاری از افراد، «مسعود دیانی» را با تجربه و روزنوشتهای بیماریاش شناختند. عدهای دیگر هم با برنامه «سوره» و تعداد اندکی نیز با برنامه «شب روایت» و مجله «الفیا». اساتید حوزه علوم انسانی نیز او را بهعنوان یک روحانی دینپژوه میشناسند.
«الفیا»، «شب روایت»، «سوره» و پستهای روزنوشت اینستاگرامی و حتی عنوان روحانی دینپژوه بودن؛ همه در کنار همدیگر پازلی از دغدغهاش برای روایت بود. چه وقتی که در سلامت کامل سردبیری «شب روایت» و «سوره» را به عهده داشت و چه وقتی که از حال و روز بیماریاش مینوشت؛ هر کجا بود یک راوی بود.
اما روایتش از اردیبهشت امسال تا همین چند هفته گذشته مانند دغدغهاش برای سایر روایتها نبود. چیزی فراتر از یک روایت بود. کلمات از آنچه خواننده فکرش را هم میکرد، صادقانهتر چیده شده بودند و در نهایت به روایتی از رنج یک بیمار مبتلا به سرطان تبدیل شده بودند. اجبار به روایت بود؟ هرگز نمیتوانست این باشد. تنها شکلی از زیستن بود که به مدد کلمات ماندگار شد.
اواسط اردیبهشت امسال بود که خبر رسید حجتالاسلام مسعود دیانی مبتلا به بیماری سرطان است. همه در بهت خبری بودند که ازقضا خودش در صفحه شخصیاش منتشر کرده بود. خبر اما هیچ رنگ و بویی از ناامیدی نداشت. فقط شبیه قصههایی بود که خواندنش چنگ میانداخت به قلب آدم. به قول خودش «دوره جدید روزهای اولینها بود. جاهایی که تا حالا نرفتهای و آزمایشهایی که تا حالا ندیدهای و اسمشان را نشنیدهای. دردهایی که تصوری از آنها نداشتهای.»
روزهای اولین
دقیقا دوره جدید مسعود دیانی نه تنها برای خودش بلکه برای هرکس که با او اندک آشناییای هم داشت، روزهای اولین و جدید بود. اگرچه روزنوشتهای دیانی در قالب پستهای اینستاگرامی بود و در کتاب مدون نشده بود؛ اما میتوان گفت در ادبیات داستانی کشورمان کمتر نویسندهای پیدا میشود که جرئت به خرج داده باشد و از رنجهایش بنویسد.
روحانی روضههای عالمانه و ادبیانه شبکه چهار سیما حالا روایتگر دردهای شخصیاش بود و قلب هر خوانندهای را با واژه به واژه یادداشتهایش میلرزاند. از آن روز به بعد، ممکن بود خواندن کلمات مسعود دیانی همراه با بغض و اشک شود. نه برای ترحم و دلسوزی؛ بلکه برای نشان دادنِ عریانی رنج و نزدیکی مرگ در زندگی توسط او.
مسعود دیانی به واسطه کلماتش دریچهای از یک جهان دیگر برای خوانندگان باز کرده بود. عالمی که احتمال داشت ما هم روزی درگیرش شویم؛ اما آیا میتوانستیم مثل مسعود دیانی امیدوارانه از دردهایمان بنویسم؟ یا مثل او میتوانستیم در میان رنجها همچنان مثل قبل یا حتی بیشتر، به خدای معطی رنج ایمان داشته باشیم؟ قطعا پاسخ به این سؤال برای بسیاری از ما مشخص است.
کسانی که بیمار سرطانی داشتهاند، میدانند که حدفاصل انجام آزمایشهای اولیه، انجام گامااسکن تا آمدن جواب نمونهبرداری حد فاصل خوف و رجا برای بیمار و خانواده است. خانواده بیمار دلشان نمیخواهد که احتمال ابتلا به سرطان را باور کنند و همه به دنبال نامهای اعظم الهی هستند تا خودشان را گره بزنند و نور امید به دلهایشان بتابد.
مسعود دیانی اما اینگونه نبود. نه ترس به ابتلا داشت و نه انکار بیماری. از همان اولین کلماتی که از بیماری نوشت، آرام بود. از درد میگفت اما واژههایش تاریک نبود. حتی اشک و بغض بعد از خواندنشان هم سبک بود. مثل وقتی که آدم به روضه اباعبدا… میرود، دل سیر برای غربت ایشان میگرید اما پس از پایان روضه، روحش سبک میشود. غرقشدن در میان کلمات مسعود دیانی هم همین بود. گریه از روی غم بیماری نبود، بلکه معرفت به مرگ بود که دیانی در روزهای بیماریاش به دست آورد.
حج واقعی
معرفتی که به گفته خودش بیماری را مثل سفر حج میدید. یک سفر واقعی که خداوند به هرکسی آن را عطا نمیکند. بیماران سرطانی در طول طیکردن مدت زمان بیماریشان، خودشان را در غار حبس میکنند تا پس از طیکردن بیماری، پیروزمندانه از غار خارج شوند. بیشترشان هم پس از خروج از این غار، دلشان نمیخواهد آن روزهای تاریک را مرور کنند. اما در تجربه بیماری مسعود دیانی، هیچ غاری در کار نبود. این بار ما با مسعود دیانی و خانوادهاش شریک بودیم. شریک در تماشا لبِ پنجرهای که رو به مرگ باز میشد. پنجره روشن بود. از روزهایمان هم روشنتر.
مسعود دیانی از آن سوی پنجره مینوشت و ما در اینسو میخواندیم و حسرت میکشیدیم. نه برای تجربه بیماری و درد بلکه تجربه نابِ زیستن در دو سوی یک پنجره، غنیمت از زیستن در این سو و شوق به ادامه در آن سوی پنجره. اما این تمام ماجرا نبود. تجربه مسعود دیانی نشان داد که وقتی مارهای درد به جان آدمی میافتند، امور روزمره زندگی مثل نوشتن، راهرفتن، حمامکردن، غذاخوردن، آبنوشیدن و پدریکردن تا چه اندازه مختل میشود و سادهترین لحظات در زندگی تا چه حد غنیمت میشوند. دیانی نشان داد که سرطان چگونه یکباره لذتها را از او گرفت و تنها لذتی که در این مسیر برایش باقی ماند با «درد» گره خورده بود.
تقلا برای حفظ امر مرده
دیانی حتی تارهای ساده موهایمان را هم برایمان عزیز کرده بود. وقتی از روزهایی گفت که موهایش به دلیل شیمیدرمانی، میریخت و کوتاهکردنشان را به زمانی پس از تولد دختر بزرگترش به تعویق انداخت و نوشته بود: «واقعیت این بود که عکس با همان تار موی مرده کوتاه سفید و خاکستری با عکس سر بیمو و صورت بیریش بیمار از زمین تا آسمان توفیر داشت. دومی زشت بود و دوستنداشتنی. بیشتر از اولی. زیبایی اما در جنس متفاوت تابآوردن بود. تکاپو برای حفظ امر مرده. تقلا برای حفظ شور زندگی با چنگزدن به آنچه مرگش قطعی بود.»
روزنوشتهایش اما تنها در یک مسیر نبود. مثل تمام درامها و قصههای تراژدیک؛ این بار اما واقعی، فراز و فرود هم داشت. او حتی از رفیقانی نوشت که به دلیل بیماریاش حالا فاصله گرفته بودند و به قول خودش: «خیلی از آدمها آمده بودند و دیده بودند سرطان که میگویند یعنی چه و آدم در سایه مرگ و بیماری چه شکلی است و کارشان تمام شده بود و رفته بودند. حالا جز سه چهار نفر کسی درمیان رفقا نمانده بودند که همچنان حوصله رفاقت با یک بیمار پژمرده را داشته باشند. و در من این هراس ایجاد شده بود که همین سه چهار نفر را هم از دست بدهم. به گوشیام نگاه کردم. یک هفته گذشته بود و هیچکس با من حرفی برای زدن نداشت. چند ماه قبل که مریض نبودم اینجوری نبود. همین.»
خدا مسعود را بیشتر از دعای ما دوست داشت
دیانی هم از شور زندگی نوشت و هم از امید به بازگشت و هم از شوق به رسیدن. از نامهربانیها و جفاها. از تجارت بیماری سرطان در روزگارمان. ذره ذره مکیدن جان آدمی و ساختن یک قهرمان ساکت و ویران و مظلوم. ما در این تجربه زیسته با مسعود دیانی تا جایی پیش رفتیم که در آخرین پست روزنوشت خود از حسرت برای پاسخ به نامه دخترش مینویسد و ناتوانی برای نوشتن. و در نهایت ما ماندیم و حسرت خواندن از تجربه آن سوی پنجره، تجربه مرگ از نگاه مردی که دغدغه روایت داشت و سعی داشت خودش را تنها یک راوی برای بیماریاش معرفی کند. نه بیشتر و نه کمتر.
محراب صادقنیا استاد راهنمای رساله دکتری مسعود دیانی در پیام تسلیتش مینویسد: روز بود و شب بود و درد بود و خدا مسعود را بیشتر از دعای ما دوست داشت.به راستی که به قول خود مسعود دیانی: «همین»./ایسنا