تصور رایجی که از انسانهای بزرگ الهی در ذهنها شکل گرفته است، گاهی آنقدر ماورایی و دستنیافتنی است که بیشتر به توهم میماند تا واقعیت. هرچه خاطرات و گزارش احوال و فعالیتهای بندگان خالص خدا را میخوانیم، همزمان که اخلاص آنها را گمگشته زندگی روزمره خود مییابیم، درعینحال بهجای اینکه از یافتن گمگشته خود غرق شادی و شور و همت باشیم، گویا چیزی واقعی دستگیرمان نشده و صرفا داریم از خواندن داستانی تخیلی و دلنشین لذت میبریم؛ همانطور که از دیدن فیلم بتمن و اسپایدرمن لذت میبریم! نمیخواهیم همین دور باطل را با گزارش رشادتهای شهید نوری صفا تکرار کنیم و او را هم در کنار بتمن، روی طاقچه مجسمه قهرمانان بنشانیم. / نوریصفا
طاقچهای که در آینه اندرونی شخصیتهایمان چیزی جز حس حسرت و حقارت در مقابل این نمادهای همت بلند انسانی، منعکس نمیکند؛ بلکه در جستوجوی گرمای نور وجود آنها و صفای جانهایمان هستیم؛ نوری که به حرکت و رشد بینجامد.
شاید تنها راه برونرفت از این دور باطل، فهم عقلانی و مواجهه عقلانی با ماجرا باشد. همان عقلی که محاسبه دودوتاچهارتای روزمرگیهایمان را انجام میدهد، راه ارتباطی واقعی ما با امثال شهید مجاهد، حجتالاسلام عبدالرزاق نوریصفا باشد.
مگر نه این است که عقلمان میگوید خود و داراییهای خود را بشناسیم و سرمایههای زندگی از عمر و فکر و خلاقیت و پول و… را در افزودن دارایی و بهرهمندی بیشتر خود صرف کنیم؟ نوریصفا خودش را چگونه میدیده است که در همه محاسبات روزمرهاش، بهجز خودش، مردم سیستان و بلوچستان هم بودند، آوارگان مظلومی که رژیم بعث بیخانمانشان کرده بود هم بودند، رزمندگان و جبهههای شمال و جنوب و غرب هم بودند، جانبازان هم بودند، نیروی دریایی سپاه هم بود، آموزش فکر و عقیده سربازان هم بود، نماز جماعت هم بود؟ در همه اینها مسئولیت پذیرفت و کار کرد و خودش را تعریف کرد. قطعا شناخت و تصوری که از خودش دارد، با شناخت و تصوری که من نوعی از خودم دارم متفاوت است. هرچند هردوی ما داریم به هدف بهرهمندی خودمان زندگی میکنیم، اما خود او بهوضوح وسیعتر از خود من است. او خودش را میتواند در خیلی از جاها و کارهایی پیدا کند که من آن امور را بیهوده و بیربط به خودم میدانم.
نوریصفا طی حرکتی پربرکت در طول زندگی کوتاهش، به یک فهم واقعی از خودش تبدیل شده بود. فهمی که همه انسانها تجربههای کوچکی از آن را داشتهاند و درک میکنند چقدر زیبا و خواستنی است. اما این زیبایی و خواستن فقط در حد یک حس و حال جذاب و موقتی است. نمیدانیم چه وقتی میآید و چه وقتی میرود، ما را به چه سویی میکشد و در چه مسئولیتی قرار میدهد؛ فقط میدانیم این حس زیبا، همان حسی است که موقع صلهرحم و صدقهدادن و… بر شخصیت و حال ما حاکم میشود.
رهبر انقلاب جایی فرمودهاند: «هرقدر دقت عقلانی انسان بیشتر شد، مجاهدتش بیشتر خواهد شد.» برای اینکه میداند «ما عندکم ینفد و ما عنداللّه باق؛ آنچه برای خدا دادیم میماند.» با دقت در این مطلب شاید راز مردان الهی بهتر خودنمایی کند. عبدالرزاق نوریصفا یک مسیر را طی کرد و رشد کرد؛ اینگونه نبود که از اول کار، همانقدر بلندهمت و آگاه و مخلص باشد که آخر کار بود! اگر به عبدالرزاق نوجوان که تازه درس طلبگی را آغاز کرده بود، فهرستی از خدمات و بزرگمردیهایش در طول زندگی پربرکتش را نشان میدادند، خودش هم باور نمیکرد که بتواند در چنین حد و قوارهای ظاهر شود.
شاید میگفت: «من همینکه بتوانم برای رضای خداوند، درسهایم را خوب بخوانم و در فعالیتهای انقلابی مشهد شرکت کنم، هنر کردهام!» قطعا این خودش دقت خیلی مهمی است.
اینکه هر انسانی بداند باید هرآنچه امروز مسئولیت حقیقی اوست را بشناسد و آن را به بهترین شکل انجام دهد و این یک خود تکلیف الهی است، کسی از او انتظار کار خفن و دهنپرکنی ندارد! بلکه همین وظیفه امروزت را بشناس و بهدوراز بلندپروازی و تنبلی، بهخوبی انجامش بده. من اگر خشت اول و نهاد شخصیتم را متقن و محکم و استوار نسازم، چگونه میتوانم فرداروزی به اندک مقداری همانند نوریصفا مجاهدانه و فداکارانه عمل کنم؟ یا به عبارت بهتر، اگر من اولین قدم را در مسیر باشکوهی که نوریصفا یکی از راهروان آن بود نتوانم بردارم، چگونه در این مسیر وارد شوم و باوجود سختیها ادامه دهم؟ در این صورت است که انسان قدر و ارزش واقعی خود را بهتدریج بهتر میشناسد و حاضر نمیشود گوهر عمر و جان خود را به بهایی کمتر از ارزش واقعی آن بفروشد؛ پس در معاملههای روزمرگیهایش، بهتدریج بهجای طرف حساب بودن با خلق، طرف معامله خالق میشود و مابقی سود و زیانهای مرسوم را اصلا دیگر حساب نمیکند.
با عقلانیت به خرجدادن، یعنی شناخت و انجام درست وظیفه کنونی، برکت خدمت مجاهدانه الهی در زندگی انسان جاری میشود. رهبری جای دیگری میفرمایند: «اخلاص و بصیرت روی هم اثر میگذارند. هرچه بصیرت شما بیشتر باشد، شما را به اخلاص عمل نزدیکتر میکند. هرچه مخلصانهتر عمل کنید، خدای متعال بصیرت شما را بیشتر میکند. ” الله ولیّ الذین امنوا یخرجهم من الظّلمات الی النّور”؛ خدا ولی شماست.
هرچه به خدا نزدیکتر شوید، بصیرت شما بیشتر خواهد شد و حقایق را بیشتر میبینید. نور که بود، انسان میتواند واقعیات و حقایق را مشاهده کند. وقتی نور نباشد، انسان واقعیات را هم نمیتواند ببیند؛ “والّذین کفروا اولیائهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات”. وقتی طغیان جلوی چشم انسان را بگیرد، وقتی هواهای نفس (که طاغوت حقیقیاند و در وجود خود ما بدتر از فرعوناند) جلوی چشم ما را بگیرند، وقتی جاهطلبیها و حسادتها و دنیاطلبیها و هواپرستیها و شهوترانیها جلوی چشم ما را بگیرند، واقعیات را هم نمیتوانیم مشاهده کنیم. دیدید بعضیها نتوانستند واقعیاتِ جلوی چشم را ببینند، نتوانستند تشخیص بدهند.»
نوریصفا با طیکردن مسیر عقلانیت، به خدا هم نزدیک شده بود. انگار حال تمام انسانهای محروم و مظلوم را میدانست و وظیفهای در مقابل آنها برای خودش قائل بود. حال جبههها را میدانست، حال جانبازان را میدانست، حال آوارگان را، حال سربازان را؛ حتی حال آن عضو گروه تروریستی که محکوم به اعدام بود برای شهید نوریصفا مهم بود و تمام تلاشش را میکرد با او همدرد شود و نام خدا را بر لبان یک کافر جاری کند. او در چیزها و جاهای مختلف، یک چیز را، گمگشته خود، خدا را جستوجو میکرد: او همهجا بود، ولی یکجا بود.
«بسمهتعالی. شمعی روشن و نورافشان. پروانه کوچکی گاه چرخی در پیرامون شمع میزند و بنده هم تماشاگر که این حیوان چه میکند؟ و متعجب از حکمت خداوند. پروانه بعد از مقداری پرواز با فاصله زیاد ناگهان خود را به شعلههای شمع زد و آتش مقداری او را سوزاند؛ اما حیوان دوباره برگشت و این بار درست خود را به میان آتش انداخت و من صدای جِزجِز سوختن بالهای او را شنیدم و او حتی نتوانست از شمع فاصله بگیرد و درست در داخل مومهای شمع آب شد. با سر فرورفت و سوخت و من متحیر از اینکه این سوختن از چه مقولهای است و این حیوان چه میخواست به من اشرف مخلوقات بگوید؟ خدایا! شاید این حیوان میخواست به من بنده بگوید، نور را دریاب ولو با سوختن خود.
اگر بنا بر عشقبازی است، از این حیوان باید آموخت. شمع همچنان میسوزد و با نورافشانی خود، اتاق را روشن میکند و با این روشنایی این چند خط را مینویسم و دعا را نوشتم و بعد از گذشت حدود یک ساعت با اعلام رادیو و پایان درس نهجالبلاغه، پروانه کاملا سوخت و هیچ اثری از این حیوان نمیبینم. خدایا تو کمک کن که متحیرم و جاهل و تو علیمی!» دستنوشتهشهید نوری صفا به تاریخ 7/9/64 ساعت 9 شب