به گزارش اصفهان زیبا؛
آقامحمد بیدآبادی
به خدمت آشنا رسید و مبلغ کلانی تقدیم کرد. او علیمرادخان زند، حاکم وقت اصفهان بود که از آشنا میخواست این مبلغ را در میان مستحقان تقسیم کند.
آشنا گفت که مستحقشناس خداست و از قبول آن مبلغ خودداری کرد. حاکم اصرار کرد و آشنا انکار. تا آنکه علیمرادخان گفت: مستحق را که تشخیص دادید، حواله بنویسید و به نزد من بفرستید. هر کس حواله به مهر شما داشت را از این مال یاری میرسانم.
آشنا گفت: بازهم مشکل است؛ زیرا تو حاکمی و رسیدن به تو مشکل است و هنگامی تو اندرون باشی یا در خواب یا در حمام، کار خلق به تأخیر میافتد.
علیمرادخان ضمانت داد که کار ایشان را الساعه راه بیندازم. اگر در اندرون باشم، بیرون بیایم و اگر در حمام باشم، وقفه اندازم و اگر در خواب باشم، میسپارم که بیدارم کنند.آشنا راضی شد.
حاجی محمدابراهیم کلباسی
«آب چاه سنگین است. از آب رودخانه باید بنوشید که سبکتر است.» این دستور طبیب بود و اطاعت از آن بر آشنا واجب. آشنا گفت: اگر میخواهید از آب رودخانه برایم بیاورید، ابتدا سطلی از آب را از چاه خانهام بیرون کشید و به کنار زایندهرود برده، درون رود بریزید؛ سپس عوض آن، سطلی از آب رودخانه برایم بیاورید.
سیدمحمدباقر شفتی
آشنا خود گرسنه بود و برای تهیه غذا با اندکپولی که داشت، به بازار رفت و از قصاب بند جگری خرید.
در راه سگی را دید که ضعیف و نحیف شده، فرزندانش دور او را گرفته و شیر میخواهند؛ اما آن سگ شیری نداشت که به آنها بدهد. آشنا رحمش آمد و جگر را به سمت آنها انداخت. خوردند و شادمان شدند.
چیزی نگذشت که تاجری، سرمایهای کلان را در اختیار آشنا گذاشت تا از آن استفاده کند. آشنا نیز آن سرمایه را به مضاربه گذاشت و در زمان اندکی درآمد او به حدی گسترش یافت که صاحب چندین مغازه و آبادی شد.
آقانجفی
آشنا گفته بود، هر وقت کسی با من کار داشت در هر ساعتی از شبانهروز که باشد، چه روز باشد و چه شب، مرا خبر کنید!
آقای همایی به قصد امتحان این خبر ساعت 2 بعد از نیمهشب به منزل آشنا رفت و در زد. خود آقا با یکشبکلاه بر سر درحالیکه یک کیسه پول و کاغذ و قلم در دست داشت، دم در آمد و گفت: فرزندم این وقت شب چه میخواهی؟ اگر پول میخواهی بدهم یا اگر ظلمی به تو شده یا کار دیگری داری برایت کاغذ بنویسم.
همایی جواب داد: نه آقا! فقط آمده بودم جویای سلامت آشنا شوم.
سید محمدباقر درچهای
بازرگان سفره ناهار مفصلی گسترده بود و آشنا و دوستانش را به آن ضیافت دعوت کرده بود. آشنا احسان میزبان را رد نکرد و بر سر سفره حاضر شد. به عادت همشگی مقدار کمی غذا میل کرد و از سفره کنار نشست که ناگاه بازرگان برایش خواستهای آورد تا او امضا کند؛ درخواستی که تا پیش از این خود آشنا نیز آن را حرام میدانست.
متوجه شد که این طعام، طعم رشوه میدهد. تنش لرزید و رنگ از چهرهاش پرید. فریاد زد: چرا این خواسته را پیش از ناهار نیاوردی تا دست به این غذا آلوده نکنم؟
آنگاه دواندوان به سمت باغچه دوید و انگشت به حلق فروکرد و هر آنچه خورده بود را استفراغ کرد و از تن بیرون ریخت؛ سپس نفس راحتی کشید.
سیدمهدی درچهای
آشنا برای رفع احتیاج اهلوعیالش ده من آرد خریده بود و در خانه ذخیره کرده بود که ناگهان آرد گران شد.
آشنا بهسرعت بیشتر آن آردها را فروخت. به او گفتند: این چه کاری است که میکنی؟ در چنین شرایطی باید احتیاط کنی و آرد بیشتری بخری؛ نه اینکه تازه بیایی و همین مقداری هم که برای خانوادهات ذخیره کرده بودی را بفروشی!
آشنا گفت: خدای آشنا بزرگ است! ترسیدم شبهه احتکار داشته باشد.
میرزاعلیآقای شیرازی
آشنا امام جماعتی هیچ مسجدی را قبول نمیکرد تا آنکه از اصرار زیاد مردم بالاخره امام جماعت مسجدی را پذیرفت.
روزبهروز بر جمعیت آن مسجد افزوده میشد و از مساجد دیگر هم میآمدند تا نمازشان را به آشنا اقتدا کنند.آشنا وقتی که فهمید نماز او باعث خلوتشدن نماز مسجدهای اطراف شده، امامت جماعت را رها کرد.
حاجآقا رحیم ارباب
بارندگی بسیار شده بود و خانه همسایه رو به ویرانی بود. آشنا از همسر درخواستی کرد و او اجابت نمود.
همسایه و اهلش را به خانه خود دعوت کردند و از آنها خواستند که تا پایان بارندگی و تعمیرات، اینجا بمانند؛ خانهای که تنها یک اتاق داشت و یک پساتاق.
همسایه در اتاق ساکن شد و آشنا در پساتاق!
و این وضع بود تا خانه همسایه روبهراه شد.















