به گزارش اصفهان زیبا؛ پیرزن گِله داشت که چرا همه سراغِ شهیدانِ گُلدرشت میروند و چرا کسی شهیدِ او را نمیشناسد! پیرزن دوست داشت دلش را بیرون بریزد. میخواست از برادرش بگوید. میخواست خوابش را نَقل کند:
«من نگرانش بودم. نمیخواستم شهید شود. دستپاچگی و اضطراب، پا گذاشته بودند بیخِ گلویم. خبرش را که آوردند، عالَم آوار شد روی سرم. با اشک بیدار میشدم و با اشک از حال میرفتم. بیپُشت شده بودم. انگار زبانم را بُریده بودند. یک شب خواب دیدم وسطِ صحنِ سقاخانهام. از شبستان، صدای سینهزنی میآمد. دورتادورِ صحن پنجره بود. قَدّم به پنجره نمیرسید. روی پنجه ایستادم و گردن کشیدم. حلقه زده بودند و سینه میزدند. لباسِ رزم بر تن داشتند. چشمم به محمد افتاد. فریاد زدم: محمد! محمد! آمد لبِ پنجره. گفت: چرا گرفتهای؟ گفتم: خُردم، خاکم. گفت: مگر نمیبینی؟ من از روزی که آمدهام، کارم همین است. صبح تا شب سینه میزنم. برو خیالت راحت.»
حمیدبنمسلم را میشناسید؟ او کارگزار و مُزدورِ یزید بوده. وقایعِ جنگ را مو به مو مینوشته. بعد از کربلا به توابین پیوسته و علیه شام قیام کرده. او چهارده روایت از کربلا بر جای گذاشته که یکی از آنها بسیار دقیق و عمیق است. او در این گزارش، از آوردنِ جزئیات دریغ نکرده. او میدانسته که جزئیات همه چیزند. خبر داشته که ما، با جزئیات، هزار بار واقعه را میسازیم. او میدانسته که هزاروخُردهای سال بعد، عدهای دربهدرِ قاسم، پسرِ حسن پسرِ علی خواهند شد. او میدانسته؛ وگرنه لازم نبوده اینقدر ظریف بنویسد.
او عمیقا بههم ریخته و لِه شده؛ وگرنه شرحِ قد و قامتِ یک نوجوان شاید برای کارفرمایش اهمیتی نداشته. من میدانم که وقتی مینوشته میلرزیده:{پسری به جنگِ ما بیرون آمد، گویی رویش پاره ماه بود. شمشیری در دست، پیراهن و اِزاری در بَر و نعلین در پای داشت که بندِ یکی گسیخته بود. فراموش نمیکنم که آن نعلِ پای چپ بود. عَمرو بن سعد بن نفیلِ ازدی گفت: به خدا سوگند که بر او حمله کنم. من گفتم: سبحانالله! این چه کار است که تو خواهی کرد؟ آن گروهی که بر گردِ ویاند، وی را کفایت کنند.}
از بقیه ماجرا میگذرم. او هرچند ترسیده و زَبون، اما نمیخواسته کسی به جانِ آن زیبارو طمع کند. او دلش نمیآمده چین به پیشانیِ قاسم بیفتد. او نمیخواسته آن ماه، سُمکوب شود.
آی قاسمها و علیاکبرهای خمینی! آی کمانابروها و مُشکینگیسوها! آی دُردانههای مادر! بگویم هزاروخُردهای سال بعد، به جُرمِ محبتِ حسین، چه بر سرِ شما آوردند؟ بگویم قلبهای مادرانتان را پارهپاره کردند؟ بگویم پدرانتان ریختند، شکستند، هزارتکه شدند؟ از گُلافشانیهایتان بگویم؟ از رَجَزخوانیهایتان؟ مگر شما کجا درس خوانده بودید که اینقدر ماه حرف میزدید؟ آدم دستخطهای شما را که میخوانَد، دلش غَش میرود.
آی بچههای زمین خاکی! آی تیلـهبازهـای حرفـهای! آی آتشپارهها! وقتی پایتان سست شد، وقتی کُنده زانو زدید، حواستان نبود که مادرتان الآن سر میرسد و نهیبتان میزند که: آی پسر! با زانو راه نرو. سرِ زانوهایت رفت. شلوارِ نو را وصله کنم؟ میگویم: آی عصاهای پیری و کوریِ پدران!
وقتی داغیِ تیر گوشتتان را خورد، وقتی به خود پیچیدید، حسین را صدا زدید؟ حسین مثلِ بازِ شکاری رسید؟ تیزتیز توی چشمِ دشمنانتان نگاه کرد؟ به رویشان تیغ کشید؟ شماها را به سینهاش فشرد؟
دودَمه، چَک میکشد زیرِ گوشم. دودَمه مرا میبَرَد لای جمعیت. مرا میچسبانَد به موجی که میدود و بر سر میزند. دودَمه پُتک میشود، تند میشود، به عرق مینشیند. دودَمه کُند میشود، به قدرِ هزار سال کِش میآید:
ای عمو بنگر قدم اندازۀ سقا شده، قاسمت رعنا شده
بندبندم زیرِ نعلِ اسب از هم وا شده، قاسمت رعنا شده