سالهاست «محسن رنانی» را از دور میشناسم و چند باری خواسته یا ناخواسته پای صحبتهای او نشستهام. از آن آدمهایی است که گاهی حرف حساب میزند و گاهی حرفهایی از جنس روشنفکری که به تعبیر آکادمیک فکت تاریخی ندارد. محسن رنانیها اما هرقدر گاهی منتقد پیرامون خود باشند، بهگونهای عجیب خود شخصیتی شبیه به آنچه به دیگران نسبت میدهند، دارند. آنان بیش از دیگران «درخودفرورفته»، «ساکن»، «بهخودمشغول» و «قبیلهباز» هستند و «افق نگاه کوتاه» دارند و صحنه بازی آنان «تنگ» است. هنگامیکه روبهروی آنها تکان میخوری، به درودیوار برمیخوری و صدای آنان درمیآید!
محسن رنانی آخرین بار که رأی مردم اصفهان را در چهاردهمین دوره انتخابات ریاستجمهوری دید، هم صدایش درآمد؛ اما کاش محسن رنانی و همفکرانش بهجای عتاب و خطاب میتوانستند چشمهای خود را بشویند تا جور دیگر به اصفهان، مردم و پدیده انتخابات نگاه کنند. «شخصی ادعا میکرد که در شهر یزد از نهری به عرض شش گز پریده است. لطیفی آنجا بود؛ گفت: یزد دور است؛ اما گز دور نیست!»
راقم این سطور اصفهانی نیست، ادعای اصفهانشناسی ندارد و حتی هیچگاه در اصفهان زندگی نکرده است که بتواند ادعاهای آقای رنانی را درباره اصفهان اعتبارسنجی کند؛ اما درباره پدیده انتخابات و صندوق رأی و مشارکت سیاسی، اندکاطلاعاتی دارد. میداند چه نیروهایی در این کشور مخالف اصل انتخابات هستند و میداند که مردم کشور چه ظرفیتهایی دارند و میداند چه کسانی همواره رأی مردم و توانایی آنان را به سخره میگیرند. اغراق، کار خوبی نیست و همهجا مردمانی خوب و بد دارد. ایرانیان به پشتوانه تمدن خود مردمانی هستند که دنیا را جور دیگر دیدهاند؛ فقط باید با چند نفر از «اهلدل» این دیار کهن، گفتوشنودی ولو کوتاه داشته باشی یا خاطرههای چند نفر از فرماندهان و سربازان در جنگ تحمیلی را دقیقتر بخوانی یا بشنوی تا بدانی چه میگویم.
سالهاست که از خود میپرسم مشکل این جماعت تحصیلکرده مدعی دگراندیشی با آن مردمان بیادعایی که با وصف آنکه ادعای دگراندیشی ندارند، اما ساده و صمیمی با دیگران سر میکنند و حتی گاه داوطلبانه حافظ جان و مال آنان هستند، چیست. نمیدانم در دانشگاه به ما چه میآموزند که برخی از ما فراموش میکنیم در کدام سرزمین هستیم و چه سرمایههای بیبدیلی داریم. سالهاست دریافتم دانشگاه برای ما نهفقط «دانشکاه» که معرفت ما را نیز کاسته است. مسئله حتی فراتر از ندیدن و تجاهل در قبال ظرفیتهای کشور است.
از وقتی به دانشگاه رفتم، حس میکنم چقدر حتی کمککردن به این مردم عادی در کوچه و خیابان سختتر شده است و با خود فکر میکنم آن روستایی یا حتی رفتگر کنار خیابان چرا گاه معرفتش آنقدر از من و امثال من بیشتر است که اگر درماندهای را ببیند، ازخودبیخود میشود! مگر میشود وقتیکه سیل میآید، استادان دانشگاه بیتفاوت باشند؟! مگر میشود وقتیکه زلزله میآید، عدهای تحصیلکرده بهجای کمک به مردم آسیبدیده، به کشور خود بدوبیراه بگویند و مگر میشود استادان کشوری که برای پیشرفت به کار احتیاج دارند، جوانان مستعد آن کشور را به مهاجرت ترغیب کنند!؟
در این یادداشت میتوانم دهها مثال بیاورم که دانشگاههای ما تحت حکمرانی جریان موسوم به روشنفکری، جهالتکدهای با تولیت افرادی «تنبل» و «نقزن» است که در جامعهای متکثر و با ادعای بلندنظری فقط و فقط یک طبقه از مردم را مردم میداند و به رسمیت میشناسد!فضای دانشگاه به لطف روشنفکران جایی شده است که معرفت را از من و تو میگیرد و برگهای مدرک به من و تو میدهد تا بدون سرسوزن ذوقی برویم و منورالفکر باشیم و به دیگران فخرفروشی کنیم و به ریش آنان بخندیم و بدتر آنکه بدون طبابت دردهای کهنه آنان گاهی نمک به زخمها بپاشیم. کاش در دانشگاه، یک واحد درسی هم «سرسوزن ذوق» با ارجاع به سهراب سپهری ارائه میشد تا شاید اگر کسی ولو از سر مجاهله شهر زیبای خود را «روستای نصفجهان» مینامد، دیگران به او یادآور شوند که وقتی حال دلت خوب نیست، نباید حال و روزگار دیگران را بد کنی!
یادم افتاد سهراب سپهری اهل کاشان و از خطه اصفهان بود و حال روزگارش هم آنگونه که خود ادعا میکرد، بد نبود!و باز یادم آمد سهراب سپهری در آن دستنوشتهاش چه زیبا گفته بود: «… ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و “روشنفکران بد” و دشتهای دلپذیر و همین.»