به گزارش اصفهان زیبا؛ چند سالی بود یاد یک خاطره قدیمی، یک صحنه خیلی محو، از سه یا شاید چهارسالگیام در ایام محرم مدام توی ذهنم رژه میرفت و اسم «نعلبکیها»؛ نعلبکیهای معجزهآمیز؛ صدایی خیلی محو که به مامان میگفت برای بیمار سرطانی جوابکردهمان، به نیتش یک استکان بردارید و اگر شفا گرفت، یک دست که بشود شش تا، برگردانید.
در طول همه این سالها ایام محرم که میشد، از خودم میپرسیدم کجا بود؟ آن تصویر آن خانه محو قدیمی کجا بود؟ خانه «زرگرباشی» یا…؟چند روز پیش در یکی از گروههایی که عضو بودم اسمش را آوردند: «خانه بنکدار».
همین بود اسمش. فهرست برنامههایشان را دیدم؛ از ساعت سهونیم صبح شروع میشد تا دم دمای اذان ظهر. نیت میکردیم؛ اما نمیشد برویم. یک روز بچهها خواب میماندند، یک روز خودمان.
عاقبت دیروز، از ظهر همه کارهای خانه را سامان دادم و شب رفتیم هیئت محلهمان مسجد امام حسن مجتبی. دخترم قیمه امام حسین میخواست و من روضه بنکدار. شب که برگشتیم، بابای خانه هنوز نیامده بود.
صبر کردم تا اذان صبح، بابای خانه را چهار و نیم بیدار کردم. بچهها را بغل گرفتیم. یکی من، یکی او؛ مثل کربلا.لوکیشن را زدیم و بلد را روشن کردیم؛ بیست دقیقه راه بود. دخترم دلش قیمه نذری خواست و من روضه بنکدار.
رسیدیم به کوچهای که دالانی بود و قدیمی با پارچه سیاه. روی پارچه سیاه نوشته بود: «حسینیه بنکدار.» کنارش هم یک ایستگاه کوچک بود با چند تا خادم ریشسفید و سبزپوش.
چای بود و نان جو و نان قندی با پولکی و قند و آن استکانها، استکانهای معروف «یکی ببر و یک دست برگردان»!
همسرم نگاهی کرد به صف زنها و گفت: این صف خیلی طول میکشد؛ بچهها خواباند، گناه دارند. تا اینجا که آمدهایم، یک چای بخوریم و برگردیم.
ولی من چای نمیخواستم؛ دلم روضه میخواست. دمغ شدم. یکی از پیرمردها آهسته در گوشم گفت: باباجان، برو دم آن در، الان بازش میکنم…. در حیاط پشتی!
ذوق کردم. بند نبودم روی پاهایم. رفتم داخل و بچهها بیدار شدند.
من بهشدت معتقدم به نَفَس آدمهای یک خانه. پایم را که گذاشتم داخل، دلم آرام شد.
داخل اتاقها غلغله بود و نشستم توی حیاط پشتی، پشت اُرسیهای سبزآبی و چشمم افتاد به لوستر قدیمی، به طبقه بالا، به خانهای که قدمتش برمیگشت به دوران قاجار، به پلههایش، به جزئیات خانه و به عکس آقای بنکدار، صاحبِ خانه.
قصه خانه اینطور است: سید حسن سالها پیش میخواسته خانهای بخرد برای روضه امام حسین (ع) که بشود حسینیه؛ اما صاحبملک میگوید مال خودم است، نمیدهم!
صاحبملک شب خواب بانویی بلندبالا را میبیند که رو به او با خشم میگوید: فرزند ما را که برای عزای جدش میخواست خانهات را بخرد، از اینجا با تحقیر بیرون کردی؟
وای بر تو… صاحب ملک سراسیمه میپرد بالا و بعد خانه را تحویل سید حسن میدهد با کلی عذر و خواهش و تمنا.
هر طرف خانه را که نگاه میکنی، زنها با لهجه اصفهانی در حال پچپچ و دعا هستند و حاجآقای پشت بلندگو هم که از خود بنکدارهاست، از علیاکبر امام حسین(ع) میخواند و میخواند و جمعیت زیاد و زیادتر میشود و صدای ضجه زنها خانه را برمیدارد.
زیارت عاشورا تمام میشود، مجبوریم برگردیم. بابای خانه باید برود سرکار.
دم ایستگاه چای میپرسد: نمیخواهی استکان برداری؟ یکی برداری تا یک دست برگردانیم؟
میگویم: نه! دلم فقط روضه میخواست؛ همین!