به گزارش اصفهان زیبا؛ حاجآقا صالحون چشمهایش را روی بچهها دور گرداند و نگاهش را روی تکتکشان نشاند. لبخندی را که گوشه لبهایش نشسته بود، پهنتر کرد و گفت: «ما بنده قالیم نه بنده حال.»
سمت ترجمهگرِ ذهن، بهطور خودکار، حال و قال را ریشهیابی میکرد که صدای دخترها درآمد. باز هم بگومگو سرِ انتخاب رنگ صورتی. این بار سر شکلاتِ صورتی که با تعارف غریبهای سهمشان شده بود. کنار خودم نشاندمشان. با وعده انتخاب صورتیهای دیگر، فاطمه کوتاه آمد. این غائله هم در صلح و صفا حل شد.
محمدحسین گوشه چادرم را کشید و با آه آه و اوه اوه خواست روی موتور بنشیند.
– اینکه ما دلمان میخواهد فلان جا برویم و با فلان کار حالمان خوب میشود، مصداق همان بنده حال بودن است. قال همان اتفاقهایی است که ناهوا سبز میشوند سر راهت.
– اینکه دلت روضه فلان مداح و هیئت را میطلبد، ولی نمیروی، خانه میمانی و مینشینی پای کودک تبدار و پاشویهاش میکنی، همان قال است که خدا برایت خواسته.
هرچه فکر میکنم دوروبرم پُر از قالهاست و من همیشه پُر میشوم از حسرت؛ از آن جنس حسرتهایی که فقط شنیدن این دست گفتهها، جایش را حال خوب میگیرد.
تمام این سالها حسرتِ یک روضه باحال روی دلم مانده است. اعتکافهای پر از دعا؛ سفرهای مشهدِ پر از حرم و دعا کمیلهای پر از اشک و توبه. یاد حرف فامیل پرید وسط افکاری که داشت تقسیمبندی میکرد که در این سالها کدام کارهایم حال بودهاند و کدامشان قال. آن روز وسط مهمانی، گوشه لبهایش رو به پایین کش آمده بود که مخاطب قرارم داد.
– تو از وقتی ازدواج کردی، دنبال بچه بودی!
به دل نگرفتم. به حساب مهربانیاش گذاشته بودم. دروغ که نمیگفت. هر بار به بهانه یکیشان، خانه مانده بودم. مهمانیها هم که دیگر هیچ.
تمامقد یا پوشکبهدست مسیر دستشویی را میگذراندم یا با کاسه غذا پابهپای بچه میرفتم؛ شاید هم در اتاق دیگر، به خواباندن و آرامکردنشان میگذشت.
محمدحسین جیغ کشید و دستهایش را توی هوا چرخاند. این یعنی انتظارش برای هلدادن سر آمده است. بحث شیرینی بود. مثل نباتی که گوشه لپ گذاشته باشم؛ تازه داشت شیرینیاش دهانم را پر میکرد. محمدمهدی و علی روی زیلوی حصیری چشم دوخته بودند به زمین. با این امید که بحث به جانشان نشسته؛ قربانصدقهای حوالهشان کردم.
شیرینیِ آبنبات را نصفهونیمه رها کردم و پا شدم. چند بار خواستم با اشاره گوشهچشمی، پسرها را جای خودم بفرستم. دلم نیامد. مگر چیزی بهتر از این هم میشد. چهارده و دوازده سال، بهترین سن بود برای از برکردن این صحبتها.
با یک دست رویم را کیپ گرفتم تا چادرم سر نخورد و با دست دیگر میله بلند پشت موتور را سفت گرفتم. انتخاب خودم بود. خودم خواستم این دویدنهای همیشگی را. هر بار که گفتند بس است، خام حرفهایشان نشدم. اینجور وقتها که جای نشستن و با بقیه گپزدن، دنبال بچهها هستم، بیشتر میشنوم. محمدحسین را هل دادم. با چپ و راست کردن موتور، صدای خندهاش بلند میشد.
اگر خدا برای من این قالها را خواسته است، به دیده منت.
بچهها دورتادور مزار شهدا میدویدند و برمیگشتند. این دورهمیهای دوستانه، آن هم در گلستانشهدا، میارزد به نشستن و پا شدنهای دهباره و صدبارهاش. حاجآقا بار دیگر، نگاهش را روی بچهها گرداند.
قصه عالمی را گفت که شش ماه ریاضت کشیده بود، عالمی که برای رسیدن به حال، قال را رها کرده بود. بعد از آن نماز باحالی که خوانده بود، راه افتاده بود سمت کوه. بعد از پنجشش ساعت پیاده راه گز کردن، خستهوکوفته رسیده بود خدمت عالم. فلان عالم نیشابوری راهش نداده بود. بروبرو را ریخته بود به جانش. سر اینکه دل به دل بچهاش نداده است. گفته بود این نمازی را که خواندی، نمیخواندی، به حاجتت میرسیدی. بچه یک سال و خردهای آنقدر دورت چرخید تا نوازش دستهایت را حس کند. توجه نکردی و ایستادی به خواندن آن نماز طولانی؛ «برو اینجا نمان.»
چقدر به شنیدن این حرفها نیاز داشتم. نفهمیدم کِی خستگی از تنم تکانده شد. چیزی که خوب میدانم، حال خوبی بود که با هر بار مامانمامان گفتنشان به روحم پاشیده میشد.