به گزارش اصفهان زیبا؛ همهچیز از یک بعدازظهر در کافهای در چهارباغ شروع شد. رفته بودم عزیزی را ببینم که مدت زیادی از آشناییمان نمیگذشت. اضطراب داشتم و باید جوری ایدهام را میگفتم که رد نشود. ایده چه بود؟ یک ستون روزانه درباره زوایای کمتر دیدهشده شهرها و معرفی آنها با کروکیهای دستی. در حال توضیح بودم که نفیسه حاجاتی عزیز حرفم را قطع کرد: همین را بنویس!
و من وارد تحریریه اصفهانزیبا شدم. شروع همکاریای تقریبا دوساله با صفحه گردشگری و مجله گردشگر. جلسهها منظم و دقت بالایی در انتخاب مطالب و روند مجله و صفحه بود که با ورقزدن آنها بهخوبی احساس میشد. من آمده بودم تا رؤیایی را که با گردش در شهرها و بافتهای تاریخی دیده بودم، تعریف کنم. شروع کردم به قدمزدن در شهر و نشاندادن جزئیاتی که شاید نگاه ناآشنا بهسادگی متوجه نشود. شروع کردم به نوشتن از شیرهای سنگی خواجو؛ از سنگفرش خیابانها و از لزوم شروع گردشگری از شهری که در آن زندگی میکنیم. در «از کلیسای حضرت مریم تا نهر شایج»، یک راهنمای جلفاگردی نوشتم یا برای تخت فولاد در «راهنما برای گردشگری در پرلاشز اصفهان» و در مجله گردشگر، با «معرفی مسیرهای بافتگردی در شهر اصفهان»، مسیر اصفهانگردی پیشنهاد کردم. گاهی هم از اصفهان بیرون رفتم و پیشنهاد دیدن مسجد جامع اردستان را دادم که از لحاظ فاصله جغرافیایی نزدیک، ولی از بعد ریزبینی، جزئیات و زوایای معماری که خلق کرده، در جهان دیگری است.
در همه این شهرگردیها و جستوجو برای ناگفتهها، سختترین گزارشی که نوشتم از کاروانسرای یاور، معروف به مجیدی در نجفآباد بود که در سکوت شهرداری یکشبه ناپدید شد: «میراثی که بار کامیون شد» و آخرین تلاشم بهمنظور حفظ یک منظرطبیعی برای «همتآباد» یا علیه «همتآباد». یک گزارش تحقیقی به پیشنهاد عاطفه کرباسی، هیئتعلمی دانشگاه شهید بهشتی و حاصل گفتوگو با مسئولان و مخالفان پروژه ساخت یک ساختمان چندینطبقه وسط باغها برای توسعه خانه سالمندان همتآباد. در این گزارش تلاش کردم تصویر واضحی از اتفاقی که در حال رخ دادن است ثبت کنم؛ زندگی ولی همیشه شیرین نیست. یکوقتهایی فایدهای ندارد.
هرچقدر تلاش کرده و خبر را دقیق تعریف و با افراد متعدد مصاحبه کنی، خانه تاریخی خراب میشود، منظر طبیعی آسیب میبیند، جنگل در آتش میسوزد و زایندهرود خشک میشود. زندگی یک خبرنگار یا فعال میراث فرهنگی پر از این فرازوفرودهاست و متأسفانه تلخیاش بیش از شیرینی آن است. اما یکبار، یکبار میشود! کمپینی که یک خیابان تاریخی را نجات میدهد، دادگاهی که مالکی را به خاطر خشککردن درختان قدیمی جریمه میلیاردی میکند یا میراث فرهنگی وارد میشود و مانع تخریب کارخانه قدیمی میشود و تو در کافه مجموعهای تاریخی فرهنگی نشستهای و چای مینوشی که درواقع خانهای تاریخی است و تو نقشی کوچک در حفظ آن داشتهای. آن لحظه حسی قشنگ و وصفنشدنی دارد. این دغدغهها و برای کمپینی تلاش کردن، بعد بیرونی خبرنگار حوزه گردشگری و میراث است؛ چیزی که بیشتر دیده میشود. به نظر من مهمترین و عمیقترین نتیجه وقتی است که با افرادی دیدار میکنی که نوشتههایت را در روزنامه، مجله یا فضای مجازی میخوانند و با آگاهی درباره مسائل مربوط صحبت میکنند؛ هرچند نظرشان با تو یکی نباشد.
وقتی از کوچهای در اطراف سبزهمیدان میگویی، نمیگویند این خشتپارهها را چرا نو نکنیم؟ از هویت میگویند، از حس زندگی، از حس تعلق به شهری که دوستش داریم و در آن بزرگ شدیم. از این میگویند که اگر آدم به میدان نقشجهان نرود، یادش نمیماند که اصفهانی است، که ایرانی است. برای این آدمها زایندهرود جایی بیش از آبی گذران برای کشاورزی پاییندست است! یک جایی میبینی یادداشتی از تو، دیگری را به فکر انداخته است و به میراث خبر داده که همسایهاش آب انداخته روی پشتبام خانه احتمالا صفوی تا خراب شود و یک چندطبقه بسازد؛ سودی اندک در مقابل آسیبی که به پیشینه و فرهنگ نهتنها فرزندانمان که تمام ایرانیانی که پس از ما میآیند، میزند.
یک روز نشستهای در جمع خانواده و لابهلای حرف از گرانی و تورم و جنگ، فامیلی که همواره ساکت بوده در گوش تو میگوید: «حیف که اینقدر مشکلات زیاد شده که کسی از ترکهای سیوسهپل، مسجد حکیم و فرونشست خاک اصفهان به خاطر خشکی زایندهرود نمیگوید» و تو فکر میکنی که این فامیل بازنشسته، در لابهلای همه مشکلاتش، در چالشهای هرروزهاش که حقوقش را به آخر ماه برساند، از پشت شیشههای اتوبوس به سیوسهپل و خواجو نگاه میکند و به خاطرههای جمعی که از کنار رودخانه مهاجرت میکنند، فکر میکند.
من فکر میکنم هیچ لذتی برای یک خبرنگار میراث و گردشگری که متأسفانه برای ماندن و معاش از طریق این شغل با هزاران چالش روبهروست، بالاتر از دیدن افزایش آگاهی در مردم نیست. در اینکه ببیند مردم اهمیت میدهند، فکر میکنند و چیزهای مهم را از میان هزاران تحلیل منفعتطلبانه تشخیص میدهند. همکاری من با تحریریه «اصفهانزیبا» متأسفانه به خاطر سفر به آلمان برای دوره دکتری در رشته طراحی فضا کمرنگ شد.
بارها اما از خاطرم گذشته است که مطلبی در مقایسه زندگی در شهرهای تاریخی اروپا و اصفهان بنویسم؛ تفاوت چگونگی نگاه مسئولان و مردم به شهر که بهخوبی در زندگی روزمره به چشم میآید. وقتی در میلان قدم میزدم و به کلیسای جامع دومو نگاه میکردم و در کوچههای اطرافش میگشتم، روبهروی کلیسای بزرگ کلن ایستاده بودم یا در وین قدم میزدم، همواره دلم پیش اصفهان بود. کنار راین راه میروم و به خواجوی عزیزم فکر میکنم که تشنه است، به شیخ لطفالله، به مدرسه چهارباغ و داربستهایش. لبخند میزنم با یادآوری داربستهای بازشده مسجد امام و عالیقاپو. دلم میرود برای کوچههای پشت مسجدجامع عباسی و حرص میخورم برای مرمتهای عجیبی مثل میدان امام علی. دلم میخواهد دوباره بنویسم. دوست دارم از تکتک آجرها، قابها، کاشیها و فضاها بنویسم.