به گزارش اصفهان زیبا؛ سید اسدالله مستجابالدعواتی، عالم، فاضل و زاهد بود. او در سال 1298 قمری متولد شد و پدرش میرسید محمدمهدی فرزند عالم ربانی، سیدابوالحسن فرزند آیتالله سیدصدرالدین عاملی بود.
سیدابوالحسن دارای 15 اولاد بود که 9 نفر از آنان در کودکی از دنیا رفتند. یکی از فرزندانش سیداسدالله مستجابالدعواتی است. او عالمی فاضل و باتقوا بود و در اصفهان نزد علمای زمان ازجمله شیخ محمدتقی آقانجفی و شیخ ابوالمجد محمدرضا نجفی تحصیل کرد. سپس با دایرکردن مکتبخانه که بعدها به دبستان ششکلاسه صدریه تبدیل شد، به تعلیم کودکان و نوجوانان پرداخت و آنان را با علم و ادب و دیانت آشنا کرد. او سپس به دعوت برخی از مسئولان به دادگستری رفت و با کمال تدین و پارسایی به خدمت پرداخت.
سیدمرتضی مستجابی درباره پدر بزرگوار خود مینویسد: «پس از پایهگذاری دبستان صدریه، ناچار به وزارت فرهنگ منتقل شده و در مدارس علیه آن زمان مشغول تدریس شدند. از آنجا به خواهش برخی، مثل مرحوم آقاسیدجلال صدرزاده که از عموزادگان ایشان بودند و در وزارت دادگستری از صاحبمنصبان محسوب میشدند، به وزارت عدلیه دعوت شدند تا کارهای ژرف و مشکل دادگستری که کمتر اشخاص، مطلع بودند، با نظر مستقیم ایشان حلوفصل شود. در هرحال ایشان بسیار محترم بودند؛ چنانکه روزی از رئیس عدلیه وقت، عصبانی شده و قلمی که در دست داشتند را بهصورت او پرتاب کردند که بهصورت رئیس خورد و به او گفتند: تو را یک قلم دادهاند؛ اگر شمشیر داده بودند چه میکردی؟! و همان روز با لباس روحانیت به طرف عراق حرکت کرد. پس از چند روز تلفن زدند که من به اصفهان حرکت کردم. بنده با چند ماشین از رفقا و اهل علم و گویندگان به استقبال رفتیم. یکی از رفقا پرسید: چرا به این زودی بازگشتید؟ فرمودند: من در حرم حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام مشغول نماز بودم. پس از خاتمه نماز، کسی به پای من افتاد. او را بلند کردم، دیدم رئیس عدلیه اصفهان است که به عراق آمده که مرا برگرداند. معلوم میشود که در آن ظلمات، مردمانی بدین پاکی هم وجود داشتهاند. در هر حال تا پایان عمر در عدلیه مشغول گرهگشایی از کار مردم و دژ مستحکمی برای مستمندان محسوب میشدند.»
این عالم وارسته عمری با تقوا و پارسایی و عبادت خالق و خدمت به مخلوق به سربرد و در روز چهارشنبه 8 رمضان 1387 قمری وفات کرد و در تکیه مقدس تختفولاد مدفون شد. سنگنوشته مزارش به خط شیخ محمدرضا حسامالواعظین است.
آیتالله مستجابی
آیتالله سیدمرتضی مستجابالدعواتی مشهور به «مستجابی» فرزند حاجسیداسدالله مستجابالدعواتی و نوه آیتالله سیدابوالحسن صدرعاملی، معروف به مستجابالدعواتی، در ۱۳۰۲ به دنیا آمد. او تحصیلات خود را در حوزه علمیه تهران و نجف ادامه داد و موفق به اخذ اجتهاد از آیتالله سیدابوالحسن اصفهانی شد. او یکی از مبارزان سیاسی در دوره ملیشدن صنعت نفت و از نزدیکان آیتالله کاشانی بهشمار میرود. به علت نسبت خانوادگی و اینکه خود از خاندان صدر است، از جوانی رابطهای نزدیک و صمیمی با امامموسی صدر داشته است. آیتالله مستجابی در امور خیریه و عامالمنفعه از سوابق طولانی برخوردار است؛ همچنین دستی نیز در حوزه شعر و ادب و هنر دارد و در خوشنویسی سابقهای طولانی. ایشان همچنین پهلوان و پیشکسوت در ورزشهای باستانی ایران است و در سراسر زورخانههای ایران دارای امتیاز زنگ و ضرب و در یک کلمه، بالاترین مقام ورزش باستانی و کشتی پهلوانی است. ایشان در سال 1387 شمسی بهعنوان یکی از چهرههای ماندگار اصفهان معرفی شد.
آیتالله سیدمرتضی مستجابی مردی است با روحیاتی خاص که او را از بیشتر هممسلکان خود جدا میکند. یک روحانی، اما نه یک روحانی عادی، بلکه یک لوتی. عبا میپوشد و عمامه به سر میگذارد؛ اما روحیه پهلوانیاش به همان میزان حاد و برجسته است. ازجمله اقدامات عامالمنفعه او احداث درمانگاهی با نام امامموسی صدر است که در خیابان فروغی دایر شده است.
درمانگاه امامموسی صدر
اما انگیزه احداث درمانگاه صدر به ماجرایی بازمیگردد که برای شما نقل میکنم (از زبان آیتالله مستجابی): «حقیر یک فرزند دختر بیشتر ندارم که در دوران کوچکی بیمار شد. شبانه او را پیش پزشکی که در سبزهمیدان مطب داشت بردم. او فرد محترمی بود و شبانهروز مردم را معاینه میکرد. وقتی دخترم را معاینه کرد، گفت بیماری مهمی نیست و سرما خورده است. چند قرص به من داد و به خانه برگشتیم. قرصها را به او خوراندم؛ اما فردای آن روز متوجه شدم کمکم چشمانش از حالت طبیعی خارج شده است. او را بغل کردم و سراسیمه خود را به خیابان رساندم و فریاد میزدم. تاکسیها چندنفری ایستادند. با تاکسی به در خانه مرحوم دکتر سید محمدعلی ابن شهیدی رفتم. خانه ایشان در همان خیابان فروغی که منزل ما بوده قرار داشت و در منزل طبابت میکرد. در خانه را زدم. شخصی در را باز کرد و گفت دکتر خواب است. من حال خود را نمیفهمیدم و از شدت ناراحتی با پای خود به در کوفتم و شدت لگدم به در حدی بود که لنگه در به طرفی پرتاب شد.
از صدای در، دکتر از خواب بیدار شد و آمد. وقتی من را با پایبرهنه درحالیکه بچهای در آغوش دارم نگاه کرد، حالم را دانست و مرا به درمانگاهش هدایت کرد. ابتدا یک حبه قند را به معجونی آمیخت و آن حبه قند را در دهان من گذاشت و بعد بلافاصله آمپولی نسبتا بزرگ را به ستون فقرات فرزندم تزریق کرد. کمکم چشمان فرزندم باز شد. دکتر به من گفت این مرض دیفتری بوده و اگر ده دقیقه دیرتر او را به اینجا میرساندی تلف میشد. آنجا بود که با خدای خود عهد بستم چنانچه بتوانم، در همین خیابان درمانگاهی احداث کنم. بعدا با عنایت خداوند این امر محقق شد و اکنون در درمانگاه امامموسی صدر که زیرنظر کلینیک دانشگاه فعالیت میکند، بهترین پزشکان فوقتخصص مشغول درمان بیماران هستند و روزانه بیش از 600 بیمار معاینه و مداوا میشوند.»
آیتالله مستجابی، سیدموسی صدر و سیدمرتضی مستجابی در میانه تصویر
موسی و درویش
«آقاموسی 19سالش بود و من هم 24ساله بودم. کارها را ردیف کردیم و با هم رفتیم قمارخانه! پشت همین شیر درب کوشک. خانههایی بود که به قمارخانه معروف بودند. رئیسش هم یک لات گردنکلفتی بود. رفتیم نرمنرم، یهخوردهیهخورده آقاموسی به سخن افتاد. ما هم این نبودیم که حالا خدمت شماییم. ما هم گوشهاش را گاهی میگرفتیم. خلاصه جنبه لاتیاش را ما اداره میکردیم… بله؛ از گوشهوکنار میدیدیم که کنار چشم این بندگان خدا اشک میآید. آقا، توجه داشته باشید که در قمارخونه به کسی نگفتند قماربر، به همه گفتند قمارباز. ما قماربر ندیدیم. این طفلکیها میاومدند همشون میباختند. همه کسانی میبردند که خیلی حرفهای بودند. اونهایی که همهچیزشون رو باخته بودند، گوشه چشمشون اشک جمع میشد و پیدا بود زمینه توبه دارند و توبه میکردند…
این برنامه روز اولمان بود. روز بعد رفتیم شیرهکشخونه. یک افتضاحی بود؛ اتاقهای کثیف. جل زیرپا مثل این پتوهای تکهتکه. یکی خوابیده، یکی دراز افتاده بود؛ افتضاحی بود. من خودم رو گرفتم؛ و الا واقعا میزدم زیر گریه. پیدا بود همه اینها بدبختاند. گرفتار شدند. ایشون هم نرمنرم به سخن افتاد و حرف زد. یه شکستهدلی که پیدا بود پیرمیکده است؛ اما پیدا بود قوی ست، یه چاقو درآورد و گفت: آقا، سر من رو ببر. تو حق داری سر من رو ببری! من هر چی داشتم و نداشتم پای این گند گذاشتم. به فریاد من برس. دست من را بگیر. خب بعضی از اینها رو هم ما سوق دادیم به بعضیها که کمکشون کنند. یکیدوجای دیگه هم رفتیم که اونها دیگه بدتر از همهجا بودند…
بعد رفتیم به قهوهخانه در همین چهارباغ که یکی اونجا داشت نمایش میداد. جمعیت زیاد بود. درویشی هم تاریخ میگفت. بعد از اینکه کار درویش تمام شد و هر کسی یه چیزی بهش داد و نشست، آقاموسی بلند شد و چنان سخنرانی جالبی کرد که همه مبهوت شدند.
سخنرانیاش خیلی جامع بود. اصلا دیگه رهاش نکردند، ریختند دوروبرش…
خلاصه از اونجا رفتیم زورخونه. اونجا هم سخنرانی مبسوطی کرد. دل این بچهورزشکارها رو تکون داد…
بعد رفتیم یتیمخونه. اونجا هم از بچهها دلجویی کرد. اون روز ما پولی نداشتیم؛ نه من و نه آقا موسی؛ ولی صحبت این حرکت آقاموسی در بازار پیچید و کار خودش را کرد؛ یعنی یه عدهای جمع شدند و پول تهیه کردند؛ بهخصوص برای یتیم خونه…» (یاران موافق، ص 187 و 189)