به گزارش اصفهان زیبا؛ سنگش را هم ثریا انتخاب کرده بود. توخالی بودن قبر را جز ثریا و پدرش نمیدانستند. وقتی عزیز همانطور بیقرار خودش را انداخت روی عکس اصغر، بیرمق پرسید: «عروس، چرا بیمن پسرم رو خاک کردن؟»
ثریا همانطور که با لبه روسری بلندش بازی میکرد، گفت: «وسط بمبارون کی به کیه آخه عزیز؟! همین که میدونی پاره تنت اینجاس بسته دیگه… .»
میگویند خاک سردی میآورد. از آن روز دلش کمی قرار یافته بود؛ اما صبح و عصر باید میآمد سر خاک و تن سنگ را میشست. چه میدانست کسی آن تو نیست. هرچه از هلالاحمر پرسوجو کرده بودند، خبری نشده بود. حدس میزدند پیکرش در کانال کمیل مفقود شده است. جعفر که سر سفره عقد نشست، رک و رو راست زل زد توی چشمهای ثریا و گفت: «اگه قراره با فکر و خیال اصغر زندگی کنی، نه بگو. اگه قراره جسمت تو زندگی من باشه و بگی بالاخره روحم توی بهشت به اصغر میرسه، همین الان نه بگو و خلاص!»
ثریا آب چشم پاک کرد و گفت: «من بله میگم؛ ولی جون ثریا، عزیز تا زندهس، بو نبره من زنت شدم، از غصه جون میده پیرزن.»هر موقع کنار عزیز میرفت، انگشتر از انگشت درمیآورد و روسری روی ابرو میکشید. ایندفعه انگار بو برده بود. همهاش میگفت: «عروس، رنگ و روت واشده. خبریه؟ عروس، نمیخوام پای اصغر بسوزیها. وقت شوورکردنت نگذره ننه! عقدکرده که نبودین مادر. فقط اسم پسرم روت بوده دیگه.»ثریا لبخندی حوالهاش کرد و صدای رادیو را بیشتر کرد. اشتیاق از صدای آقای گزارشگر میبارید: «امروز روز شادی ملت است، روزی که نه تنها خانوادههای آزادگان خوشحال شدند، بلکه تمام آزادگان جهان شاد بودند.
زیارت مرقد مطهر حضرت امام خمینى(ره) و همچنین بیعت با جانشین خلف وى حضرت آیتالله خامنهاى، از نخستین برنامهها و اقدامات مشترک آزادگان سرافراز ایرانى بود.» ثریا رادیو را خاموش کرد. عزیز بغضش را بیرون ریخت: «عروس، میگن پسر اکرم خانوم هم صبحی اومده. طفلی پیرشده برگشته؛ اما خب برگشته. طفلی اصغر من… پاشو بریم سر خاکش.» ثریا چادر سیاه گلگلی عزیز را آورد. دستان حنابستهاش را بوسید. عصا را داد دستش. صدای در آمد. دل ثریا ریخت. با خودش گفت حتما جعفر است. حتما فهمیده آمدم خانه مادر اصغر و شاکی شده.» عزیز را نشاند روی پله و دوید سمت در. آن را باز کرد. دنیا دور سرش چرخید. صدای یازهرا گفتن پیرزن در کل کوچه پیچید. اصغر دوید سمت عزیز. خودش را انداخت بغلش. ثریا چادر به سر کشید و از خانه بیرون زد. مدام با خودش تکرار میکرد: «من عجول نبودم، تو خیلی دیر اومدی.»
به قول مرحوم شهریار،
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا…
مرحبا؛ تصویر سازی تان عالی است بزرگوار.