خدا مهربان است؛ باران نمی‌بارد

چشم‌هایش زلال‌اند؛ آن‌قدر که دلت می‌خواهد ساعت‌ها در آن غرق شوی. زبانش را تا جایی که بی‌بی یادم داده می‌فهمم.

تاریخ انتشار: 10:20 - پنجشنبه 1403/06/1
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
خدا مهربان است؛ باران نمی‌بارد

به گزارش اصفهان زیبا؛ چشم‌هایش زلال‌اند؛ آن‌قدر که دلت می‌خواهد ساعت‌ها در آن غرق شوی. زبانش را تا جایی که بی‌بی یادم داده می‌فهمم. از تُرک‌های موصل است؛ از آن پیرزن‌هایی که برف زمستان‌های عمرش، روی موهای سرش سنگینی می‌کند؛ ولی او همچنان کمرش را راست نگه داشته است. از دور دیدمش و از اینکه در آن حوالی به‌تنهایی یک موکب را می‌گرداند، تعجب کردم. خودم را از دل جمعیت بیرون کشیدم و از شانه خاکی جاده به‌طرف خیمه پیرزن سرازیر شدم.

من را یاد بی‌بی می‌اندازد. مادربزرگ پدری‌ام درست به لهجه او حرف می‌زد. بی‌بی از زمان دولت صدام که از عراق به ایران مهاجرت کرد تا وقتی که چشم‌هایش را برای همیشه بست در خرمشهر کنار ما زندگی می‌کرد. وقتی داشتم کوله‌ام را می‌بستم و به‌طرف مرز شلمچه راه می‌افتادم، بابا انگشتر نقره بی‌بی را به دستم داد و گفت: «بی‌بی رو یادت نره سلیمه! به جای اون هم نیت کن.» روی زیلوی قرمزی که رد خاکی کفش‌ها جابه‌جایش مُهر انداخته می‌نشینم. هوا سرد است. آتش افتاده است به جان هیزم‌ها و کتری زرد و دوده‌گرفته روی آن، به جوش‌وخروش افتاده. چادرم را بیشتر به خودم می‌پیچم و نگاهم را از عکس دو پسر جوانی که به سینه خیمه آویخته شده است می‌گیرم و به پیرزن می‌دهم.

پیرزن پایین عبایش را جمع می‌کند و روی مبل خسته کنار خیمه، می‌نشیند. شال عربی‌اش کمی شل شده است. آن را دور صورت گردش سفت می‌پیچد و لبخندم را که می‌بیند، گوش‌هایم را به شنیدن خاطراتش مهمان می‌کند. می‌گوید وقتی در موصل بوده، برای آنکه کسی از شیعه‌بودنشان باخبر نشود نمی‌توانسته برای عزای امام‌حسین( ع) به درودیوار خانه‌شان سیاهی بزند. داعش که حمله می‌کند، بعضی از همسایه‌ها شیعه‌بودن او و پسرهایش را فاش می‌کنند و آن‌ها هم عروس و دو پسرش را سر می‌برند. او مجبور می‌شود شبانه، جان نوه‌هایش را بردارد و از موصل فرار کند.

صدایش می‌لرزد وقتی می‌گوید به دلش مانده بود برای زائران پیاده سایه‌بانی بسازد و پرچم عزای امام را بدون ترس، به یاد پسرهایش بالای در خیمه بکوبد. خیمه‌اش بزرگ نیست. یک چادر سیاه رنگ‌ورورفته که چند جایش هم وصله‌های ناهمگون با رنگ چادر دارد؛ اما صفای پیرزن و گرمای وجودش آنجا را بهشت کرده است. می‌خواهم خاکی که روی چادرم نشسته را بتکانم؛ اما پشیمان می‌شوم. کوله‌ام را می‌گذارم زیر دست‌هایم و آرنج‌هایم را به آن تکیه می‌دهم. با نگاه، چین‌وشکن‌های روی صورت پیرزن را دنبال می‌کنم و به این فکر می‌کنم که هر خطی که گوشه‌وکنار لب‌ها و چشم‌هایش افتاده، چند خاطره از زندگی او را در خود جای داده است. سیاهی در آسمان پخش شده. پیرزن می‌گوید نوه‌هایش را در روستای بالایی در چادری غیر از آنجا نگه می‌دارد و با لهجه مخصوص خودش ادامه می‌دهد: «آنجا امکاناتش از این روستا بیشتر است؛ ولی راهش کج می‌شود تو فرعی. زائر تا آنجا نمی‌آید.»

هر شب پیرزن باروبندیلش را بقچه می‌کند و با قطار جمعیت راه می‌افتد و خودش را به آن‌ها می‌رساند. می‌ترسد نوه بزرگ‌ترش از پس خواهر معلولش برنیاید. خودش هم از وقتی پسرهایش شهید شدند، شب‌ها میگرنش اوج می‌گیرد و همین باعث اذیتش می‌شود. چای غلیظی را که در استکان کمرباریکش برایم ریخته، سر می‌کشم. شیرینی‌اش به دهانم مزه می‌دهد. با کمک هم بساطش را در یک سبد حصیری جمع می‌کنیم. خیالم که از جا نماندن وسایل پیرزن راحت می‌شود، می‌ایستم و لبه چادر را روی روسری‌ام درست می‌کنم.

صدای گرومپ آرامی از برخورد ابرها با یکدیگر می‌شنوم. نگاهم کشیده می‌شود به آسمان بغض‌کرده؛ احتمالا باران بگیرد. پیرزن سبد را روی سرش جابه‌جا می‌کند و با نگرانی‌ای که در چشم‌هایش موج انداخته، رو به آسمان می‌گوید: «نه! خدا مهربان است. باران نمی‌بارد.» دلش نمی‌آید چادری که خانه سیار نوه‌هایش شده، خیس شود. موقع جداشدن، مشتش را می‌گیرد به طرفم و می‌گوید: «حاجتی دارم؛ ولی تا کربلا نمی‌توانم بروم.

کسی را ندارم که از نوه‌هایم مراقبت کند. می‌شود از طرف من چیزی توی ضریح بیندازی؟» این تنها کاری است که می‌توانم برایش انجام دهم. سرم را همراه زبانم تکان می‌دهم: «بله؛ حتما.» برق امید می‌نشیند در چشم‌هایش و چیزی توی دستم می‌گذارد. با خودم می‌گویم چرا گوشه‌های پول پیرزن در پوست دستم فرو می‌رود؟ مشتم را باز می‌کنم. جلد آلومینیومی قرص‌های پیرزن مقابل چشم‌هایم می‌درخشد. یادم می‌آید یک‌بار بی‌بی گفته بود بعضی از عرب‌ها هر حاجتی داشته باشند آن را به زبان نمی‌آورند، عوضش چیزی را که به خواسته‌شان ربط پیدا کند به‌عنوان نشانه توی ضریح می‌اندازند. به قلب جاده می‌زنم و به انگشتر نقره بی‌بی فکر می‌کنم. دیگر صدای رعدوبرق نمی‌آید. ابرها بغضشان را فروخورده‌اند.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

3 × پنج =