کودکان بازهم جوانه خواهند زد

پارسال همین موقع‌ها، یکی‌دو روزی از آغاز جشنواره گذشته بود. سالن‌های سینما سانس به سانس پر و خالی می‌شد.

کودکان بازهم جوانه خواهند زد - اصفهان زیبا

به گزارش اصفهان زیبا؛ پارسال همین موقع‌ها، یکی‌دو روزی از آغاز جشنواره گذشته بود. سالن‌های سینما سانس به سانس پر و خالی می‌شد. صبح‌ها بچه‌مدرسه‌ای‌ها می‌آمدند و عصرها داوران و خبرنگاران کودک و نوجوان با آن لباس‌های سبز و آبی‌شان. همان روزها یک بار وقتی فیلم به اتمام رسید، گوشه‌ای از سالن ایستادم تا از واکنش بچه‌ها فیلم بگیرم.

از اعماق وجودشان طوری که زبان کوچک ته گلویشان پیدا شده بود، جیغ می‌زدند و کارگردان فیلم را تشویق می‌کردند، بالا و پایین می‌پریدند، دست‌هایشان را به هم می‌زدند و خوشحال بودند که نقش اصلی فیلم را هم در سالن دیده‌اند. هنوز نگهش داشته‌ام؛ فیلم خیلی قشنگی شد.

همان روزها نه در دنیایی موازی، نه در عصر و تاریخ دیگری، تنها در سرزمینی دیگر، چندکیلومتر آن طرف‌تر از سالن‌های جشنواره فیلم کودک و نوجوان، نفس کودکان قطع می‌شد.

صدای خنده و شادی و جیغ و دست‌زدن‌هایشان که هیچ؛ نفس بچه‌ها قطع می‌شد. آن روز که گوشه سالن ایستاده بودم، دست خودم نبود که موقع نگاه‌کردن به دوربینم، عکس و فیلم‌ بمباران غزه در ذهنم اکران می‌شد. دست خودم نبود که صدای خنده دختربچه‌های روبه‌رویم با گریه‌ و جیغ و فریاد بچه‌های فلسطینی قاطی شده بود. شبیه‌ساز ذهنم افسار پاره کرده بود.

حتی اختیار دست و پا و زبانم را هم از دست داده بودم. می‌خواستم بروم وسط سالن، رو به تک‌تکشان فریاد بکشم و بگویم بچه‌ها بخندید. خوش به حالتان که می‌خندید. خوش به حال من که اینجا ایستاده‌ام و ضجه‌های دختربچه چندساله را در غم نبود مادرش و نابودی زندگی‌اش نگاه نمی‌کنم. خوش به حالمان که در آرامش محض، زیرسقف محکم سالن سینما، منتظر ایستاده‌ایم تا سانس بعدی شروع شود.

آن روز از سالن سینما که بیرون آمدم، گفتم کاش زودتر از اینکه اختتامیه جشنواره را ببینم، خبر تمام‌شدن این کشتار را بشنوم؛ اما فکرش را نمی‌کردم 365 روز بعد، وقتی دوباره در همان سالن پا می‌گذارم، هنوز هم این جنگ ادامه داشته باشد. حتی یک لحظه هم فکرش را نمی‌کردم که فقط در آن نوار چندسانتی نقشه‌های جغرافیایی، 17هزار کودک بی‌نفس شده باشند. نمی‌دانستم احتمالا اختتامیه سی‌وششم هم می‌گذرد؛ ولی بازهم بچه‌هایی هستند که ممکن است فردایش نباشند.

حالا که امسال دوباره به سالن‌های سینما پا می‌گذارم، خوب یا بدش را نمی‌دانم؛ اما انگار بیشتر از قبل به این اوضاع عادت کرده‌ام. حالا دیگر به سقف محکم بالای سرم دل خوش نمی‌کنم. حتی با خودم می‌گویم که شاید روزی بر سرمان بریزد. می‌دانم جنگ خوب نیست. دیوانه نیستم که به استقبالش بروم؛ ولی حالا که یک سال است و بلکه بیش از 70 سال است که سقف‌ها بر سر کودکان خراب می‌شود و بازهم کودکانی هستند که جوانه بزنند، ترسم کمتر می‌شود. با خودم می‌گویم اگر پای چیز باارزشی در میان باشد، خب سقف هم بر سرمان بریزد. دوباره جوانه می‌زنیم.