دو روایت از شهید صنیع‌زاده؛ از شهدای هنرمند اصفهان

امام رفتند سر مزار احمد!

یک‌باری که قرار شد برای شهید صنیع‌زاده بنویسم، یک‌باری که بعدش هربار سر مزارش درباره خیلی چیزها حرف زدیم؛ مثلا تابلویِ یااباعبدالله‌الحسین یا شبی که ماه نصف شده بود و بالای درخت‌های کاج می‌تابید و مبهم صدایی از دعای توسل می‌آمد.

تاریخ انتشار: 10:21 - شنبه 1403/07/21
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
امام رفتند سر مزار احمد!

به گزارش اصفهان زیبا؛ یک‌باری که قرار شد برای شهید صنیع‌زاده بنویسم، یک‌باری که بعدش هربار سر مزارش درباره خیلی چیزها حرف زدیم؛ مثلا تابلویِ یااباعبدالله‌الحسین یا شبی که ماه نصف شده بود و بالای درخت‌های کاج می‌تابید و مبهم صدایی از دعای توسل می‌آمد. بار اول با آقای شفیعی،همان که خودش را دوست شهید صنیع‌زاده معرفی کرد، سر مزار فاتحه خواندیم.

خورشید گرم می‌تابید. ما کمی عقب‌تر، توی سایه درخت کاج، جایی که چشممان به عکس احمدآقا بخورد، ایستاده بودیم و آقای شفیعی از او حرف می‌زد. آقای شفیعی صدایش می‌زند: احمدآقا یا شهید احمد. می‌گوید: «زبانم نمی‌چرخد چیزی غیر از این‌ها صدایش بزنم. احمد معلممان بود؛ ما کوچولو‌های دبستانی و او معلمی که دبیرستانی بود و خم‌وچم کار را می‌دانست.

بلد بود چطور بچه‌ها را ببرد سمت چیزی که می‌خواست؛ ببرد سمت خدا. یک روز رفته بودیم کوه صفه. تفریحمان بود؛ مثل تیم فوتبال که جایزه قرآن‌خواندنمان بود. ما از سمتی رفتیم که احمدآقا می‌خواست. گفتیم: احمدآقا راهش نیست. خطرناکه. ما یک‌صدا، او یک‌صدا… رفتیم. رفتیم و یکی از بچه‌ها یکهو قِل خورد و چند معلق زد و افتاد پایین. صداها رفت بالا. گفتیم:

احمد آقا ما نگفتیم راهش نیست. نگفتیم نیاییم‌. به حرفمان گوش نکردی؛ این شد. احمدآقا برگشت و گفت: بیشتر از این سرزنشم نکنید! این جمله بی‌ادبانه‌ترین حرفی بود که از شهید احمد می‌شنیدم و درعین‌حال مؤدبانه‌ترین جمله‌ای بود که هنوز مثلش را نشنیده‌ام.جمله را با خودم تکرار می‌کنم «بیشتر از این سرزنشم نکنید!» دلم همین‌قدر مؤدب‌بودن را می‌خواهد. آقای شفیعی می‌گوید: «اگر دنبال آدم کاردرستی در اصفهان باشید، من احمدآقا را معرفی می‌کنم.» از روی مزار عکس می‌گیرم و پسِ ذهنم می‌نویسم: یک مؤدبِ هنرمند، پسرِ حاج شکرالله ِ معروف.

ماجرای خوابی که برادر دید

«خواب دیدم که جمعیت زیادی دور یک مرد را گرفته‌اند؛ مردِ روی اسب‌ سفیدی که پرچمی دست گرفته و به سمت گلستان‌شهدا می‌آید. مردم صلوات می‌فرستادند و هلهله می‌کردند. امام آمده بود. هلهله هم داشت. یادم می‌آمد که مراسم ِ احمد را نبودم. نرسیدم. امام کنار بعضی قبرها می‌ایستاد. وقتی بهشان نگاه می‌کرد، خاک‌ها می‌رفتند کنار.

شهید از قبر می‌آمد بیرون، سلام و عرض ارادتی می‌کرد و باز سر جایش برمی‌گشت. خاک‌ها خودشان برمی‌گشتند سر جایشان. خوشحال بودم که حالا می‌توانم احمد را ببینم. امام رفتند سر مزار احمد. به جای خاک، صفحه‌های قرآن از روی مزار آمدند بالا. احمدآقا بلند شد. مثل همه شهدا سلامی داد و آرام برگشت سر جایش. خوشحالی‌ام به این خاطر بود که یک دل سیر احمد را دیدم. امام با عصا روی قبر احمد زدند و گفتند: ایشان از یاران مخلص ما بودند. این‌ها را آقارضا می‌گوید، برادر بزرگ‌تر شهید احمد، از کسی که خواب شهید را دیده، روایت می‌کند؛ اینکه از بین آخرین وسایل شهید، قرآن هم می‌یابند، بی‌تأثیر نیست؛ اینکه حتی توی وصایا چندین بار به خواندن قرآن اشاره می‌کنند هم‌. و اینکه توی زندگی هم زیاد قرآن می‌خوانند. این یکی حتما توی دیدن چنین خوبی تأثیرش را می‌گذارد. آقارضا می‌گوید: احمد به قرآن خیلی توجه می‌کرد و به حضرت‌زهرا(س) و امام‌زمان(عج) هم نظر خاصی داشت.

حرف‌هایمان از اجداد شروع می‌شود. از فامیلِ صنیع‌زاده که صنیع همایون بوده‌. از هنر شروع می‌شود. از خطاطی و طراحی‌های حرم امام‌رضا(ع) و بیرون از مرزهای ایران، جایی بین کاشی‌های حرم حضرت‌اباالفضل(ع) در کربلا. گاهی گم می‌شوم در صدای آقارضا. گم می‌شوم و از او روایت می‌کنم. حالا هنر دست احمد را بین همه خط‌ها خالی می‌بینم. این‌ها همه دست‌نوشته‌های احمدند. تمام این‌ها که حالا خوابیده پشت کاورِ یک پوشه. هرچه از آثار احمد داشتم و پیدا کردم ، نگه‌داشتم. با این خط‌ها صدای احمد را می‌شنوم. روزی تمام این خط‌ها حرف می‌زدند؛ کفِ حیاط مسجد وقتی‌که احمد روی پارچه‌ها با رنگ خطاطی می‌کرد؛ توی شلوغ‌ترین روزها که رفت‌وآمد به مسجد به عشقِ لاعلاجی تبدیل شده بود؛ احمد هم بین همه آن‌ها، ردپایش مدام پشت سرش جا می‌ماند.

داشت کارهای رفتنش را جور می‌کرد که برای ادامه تحصیل برود آمریکا؛ مثلِ برادرِ دیگرمان. احمد اما ماند. کارهایش انجام شد؛ اما نرفت. ماند و انقلاب برای او هدفی شد که به تمام مدرک‌های دانشگاه‌های آمریکا می‌ارزید. برای بچه‌ها کلاس برگزار می‌کرد. بچه‌ها قرآن می‌خواندند و جایزه‌شان یک دست فوتبال بود؛ پسرها هم که عشق فوتبال هستند. روی پارچه‌ها خطاطی می‌کرد؛ صبح‌ها هم با دانش‌آموزانش توی خیابان چهارباغ رژه می‌رفتند. گاهی صبح‌ها از صدای احمد و رژه صبحگاهی‌شان بیدار می‌شدیم؛ حتی وقتی رفته بود جبهه، بلندگو دست می‌گرفت. می‌ایستاد پشتِ ماشینی که توی جبهه رفت‌وآمد داشت. می‌ایستاد و حرف‌های پرانگیزه می‌زد؛ جوری که بچه‌ها برای عشق بجنگند تا هرلحظه دفاع از وطنشان شیرین‌تر شود.

احمد بین تمام لحظه‌هایی که ممکن بود دشمن بی‌حساب‌وکتاب بزند، حساب‌وکتاب داشت. غذایش همیشه چهارده لقمه بود؛ حالا می‌خواست با آن چهارده تا تمام شود یا نه… هر لقمه به نام و نیتِ یکی از چهارده‌معصوم بود‌. این‌ها را توی خانه‌مان هم می‌دیدیم؛ اما نمی‌دانستیم چنین فلسفه‌ای دارد. بعدها توی جبهه همه‌چیز شفاف‌تر شد. همه از احمد، ادبش را می‌گویند و من شوخی‌های توی چهارچوبش را. علی از خاطره صفه می‌گوید و من از آن ژیان کذایی. از شبی که اگر احمد دستم را نمی‌گرفت، معلوم نبود چه اتفاقی می‌افتاد. من بودم و احمد. جاده بود و راننده دیگری که هرچی از دهنش درآمد، گفت. می‌خواستم بروم با او حرف بزنم. احمد نگذاشت. گفت: اون الان عصبانیه، فکر می‌کنه شما پیاده‌شدین که دعوا راه بیفته. الان از ذهنش نمی‌گذره که می‌خواین باهاش حرف بزنین‌.

نرفتم. آن شب احمد شد صبرم. شد حکمتی که نگذاشت اتفاق بدی بیفتد. احمد نه آن شب که تمام روزهای عمرش همین‌طور زندگی می‌کرد. روزهای زندگی‌اش برنامه‌ شهادتش را تدارک دید. عشقش به حضرت فاطمه‌زهرا(س) بود که توی تپه فاطمیه بود. ما از عشقش به خانوم فاطمه‌‌زهرا(س)می‌دانیم؛ گلوله پهلوی راست را و صورتی که بر اثر سوختگی از بین رفته بود. احمد همه‌چیزش حساب‌وکتاب داشت؛ حتی شهادتش…!

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

16 + پانزده =