به گزارش اصفهان زیبا؛ حاصل تکوتوک هلوهای جامانده روی درختهای باغ، یک سبد هلوست که دو روز است گوشه راهرو جاخوش کرده! آخر، صبح با چشمهایی که بهزور باز شده بودند، رفتم سروقتشان. هلوها را ریختم توی تشت استیل و بلورهای درشت نمک را خالی کردم. با کف دست تکان دادم تا نمکها حل شود.
تکتک زیر دستهایم رد کردم و خاک و برگها را جدا کردم. درست هفته قبل بود که هرچه هلو بود دادم دست مامان. سپردم هر کار میخواهد با هلوها بکند. حال و حوصله نداشتم بنشینم پای جداسازی. فکر اینکه بخواهم از وسط قاچخوردهشان را با هزار زحمت خشک کنم، کلافهام میکرد. آن هم زیر آفتاب کمجان پاییزی که اگر مرحمت میکرد و خودش را از لای مسقفهای ایرانیت حیاط، بهزور میکشاند روی پَرهلوها.
از همان شب قبل که حرف رفتن به لبنان شد، معادلههای ذهنیام کمکم شکل جدیدی به خودش گرفت. همسرم تکه نان خشک و خامه را داد دست محمدحسین و گفت: «اگه راه باز بشه و آقا اذن بده، من هم میرم!»
همیشه آرزو داشتم یکی بشوم شبیه مادر شهید معماریان. هرچند تا به حال او را ندیدهام. ولی بارها خودم را در قالبش تصویرسازی کردهام. مادر شهیدی که به قول خودش منکر عاطفه مادری نیست، ولی اینکه در دالان عواطف گرفتار نشوی ارزش دارد. بارها خانهام را سنگری تصور کردهام که جای توپ و تفنگ، پر باشد از شیشههای ترشی و مرباهای خانگی که با ملحفه و لباسهای رفوشده فرستاده میشوند خط مقدم. گاهی هم خودم را شبیه ننهعلی میبینم که علی و امیر را خودش راهی جبهه کرده بود.
حالا این منم که نشستهام برای آذوقه سفر دراز مردهای خانهام که زمانش هنوز مشخص نیست، چاقو میزنم زیر هلوها. با هر ضربهای که میزنم قلبم ضرب میگیرد و تندتر میزند. بحث رفتن از جایی گل کرد که فیلمی از چند آخوند با لباس رزم را نشانم داد. عمامهبهسر و کولهبهدوش آمده بودند فرودگاه امام. یکجور حالت نمادین داشت. آمده بودند اعلام آمادگیشان را علنی کنند. پسرها زورآزمایی میکردند و قدرت بازویشان را به رخ میکشیدند.
– «بابا بره ماهم میریم!»
لابد به خیال همسرم بزرگتر شدهام که بیحرف پسوپیش، از رفتنشان میگفت. از لباس رزم و پسرهای نورسمان. همان دو تا شیربهشیر که تازگیها به مرز بلوغ رسیدهاند. پشت لب سبزشدههای صدادورگه. عصای دستهای دمدمیمزاج بابا.
میدانستم همهاش حرف است و هنوز حکم جهاد صادر نشده. ولی باید آماده بود. در روزگاری که مسافت تنها با علم فیزیک تعریف شده است. دل فاصله و فرسنگ حالیاش نیست. یکآن میبینی صبر و غیرت روی دور تندش میرود و دغدغه دفاع از مظلوم، همهگیر میشود.
امروز که مامان پشت تلفن، بغضکرده از شهادت آن همه مردم بیگناه حرف میزد، صدا صاف کردم و پریدم وسط حرفهایش که آهنگ صدایش گاهی زیر میشد و گاهی بم.
– «مامان، آقا محسن هم میخواد بره!»
_ «هنوز نه به داره نه به باره! هنوز فرمان جهاد صادر نشده! اونوقت شما حرف جنگ و جهاد میزنید!»
چشمهای ریزکردهاش پشتِ عینک، آن طرف گوشی هم معلوم بود.
_ «بذار اول اونایی که میتونن برن! پنج تا بچه رو به امان خدا وِل کنه بره کجا؟»
همه آن حرفهایی را که نمیدانم در مقام عمل هم محکم خواهند بود یا نه، ردیف کردم.
– «مگه زمان جنگ فقط بیبچهها و کمبچهها میرفتن؟»
-«فرق داشت مامان! اون موقع همه وظیفه داشتن برن. مجبور بودن.»
خوب است از رفتن پسرها دم نزدم. آنوقت محکوم میشدم به بیفکری. که هیجانزده حرفهای آبنکشیده از دهان بیرون میاندازد.
سینیبهدست، کف آشپزخانه ولو شدم. راستیراستی آنقدر بزرگ شدهام؟ یا هیجان دویده توی دلم؛ که راضی شدهام به رفتنشان؟ چشمهایم میخ شد روی قاب عکس بچگیشان که با لباس نظامی از آن بالا نگاهم میکردند.
یعنی من همان دخترِ اشکش دمِ مشکشِ بابا هستم که از کودکی اسمِ علی غصهخور رویش مانده است؟
همسرم گفت وقتش که برسد، دوست دارم بند پوتینهایمان را خودت ببندی! دل صاحبمردهام بدجوری میزند. دیشب این ترسها کجا لم داده بود که حالا سایه سنگینش را انداخته روی دلم؟ درست است که غمِ هشت سال پیش هنوز هم جگرم را میسوزاند. همان شب که آمد نشست کنارم و دستهایم را لای دستهای مردانهاش پنهان کرد. دلدل کرد بگوید. دست کشید روی ریشها و توی مشتش جا داد.
– «منم میخوام برم! گفتن میرم کنار دست حاج قاسم! روحالله واسطه شده. قراره بشم امام جماعتشون.»
مخالفتم که به جایی نرسید؛ از پدرش خواستم حقّ ولاییاش را عَلم کند و بگوید نه!
نه محکم و کنایههای اطرافیان، مثل تکههای آجر پرت شد توی صورتش. نرفت و ماند کنارمان. همه این مدت، نفس لوامه رهایم نکرده. تا حرف از شهید و شهادت میشود، باز هم سر میرسد و با زخمهایش دلم را میچلاند. آخر این نفس سرزنشگر، عشق و دلتنگی، سرش نمیشود؟
پشتم بدجوری تیر میکشد. حواسم باید به هلوها باشد که کپک نزنند. مثل این دل که تا به حال خود رها کنی، از ریخت و قیافه میافتد. اصلا اگر دل به خود نباشی؛ یکهو میبینی ماهیتش عوض شده! دیر بجنبم مگسها میافتند به جان هلوها. نکند باز هم خاری شوم بیخ گلویشان؟
باید از امشب روی نفسم کار کنم. خوب است تا دیر نشده ذکر یونسیه بگیرم. لا اله الا انت انی سبحانک انی کنت من الظالمین.