به گزارش اصفهان زیبا؛ رمان «داشتن و نداشتن» همینگوی روی میز بود. بچهها رفته بودند کلاس مشاوره. سکوت عصرگاهی توی دفتر جان میداد برای مطالعه. بدون روشنکردن چراغها کتاب را باز کردم. خورشید بهاندازه کافی نور میفرستاد داخل. دست به فلاسک بردم که چایکَرکی بریزم برای خودم و فصل دوم رمان را شروع کنم. درِ دفتر باز شد.
– دیر اومدی امروز؟
– نه آقا! ما کلاس بعدی هستیم.
– پس اشتباه اومدی؟
– نه آقا! زودتر اومدم.
خندید.
– پس بشین.
صندلی را کشید عقب و نشست. وقتی برای نشستن روبهروی مدیر، اینپا و آنپا نمیکنی و اماواگر نمیآوری، یعنی آمدی بنشینی روبهروی مدیر و حرف جدی بزنی.
– آقا یه سؤال شخصی بپرسم؟
این جمله را بعد از ده دقیقه گپوگفت معمولی «هوا چطور است؟» و «حالت چطور است؟» و «مدرسه چطور است؟» و «فلان دبیر و فلان درس چطور است؟» پرسید. یعنی ده دقیقه مقدمهچینی کردیم تا رسیدیم به پرسش شخصی.
– بپرس.
– چطور مینویسید؟ چطور به نوشتن و خوندن علاقهمند شدید؟ از چیها مینویسید؟
پرسشهایش را یکجا جمع کردم اول که مدیرنویسیام پخشوپلا نشود؛ چون وقتی گفتوگوی دونفرهمان تمام شد، دانشآموزی آمد داخل و قبل از اینکه سلام کند، چراغهای دفتر را روشن کرد.
– توی تاریکی نشستین!
دقیقا یکساعتونیم روی صندلی از نوشتن حرف زدیم. اینکه او دوست دارد بنویسد و نمیشود. دلش میخواهد شعر بگوید؛ ولی شعرش نمیآید. امتحانات نهایی و کنکور قفلش کرده و امان خواندن و نوشتن غیردرسی نمیدهد. نشستم برایش خاطره گفتم که همکلاسیهای دانشگاهم «دیوانه» خطابم میکردند؛ وقتی میدیدند شب امتحان، رمان ۶۰۰ صفحهای «منِاو» امیرخانی جلویم باز است. آنها نمیدانستند من با هر فصل «من» یا «او» ی رمان، نفس تازه میکردم برای مطالعه زیستشناسی سلولیومولکولی چهار واحدیِ کمرشکن. گفتم: «بین همه تستزدنها و درسنامهخوندنها، یک ساعت در روز برای مطالعه غیردرسی فرصت نمیشه؟» باهم لبخند زدیم که «میشه.» گفتم: «همه استادان داستاننویسی میگن برای نوشتن، از تجربه زیستهتون بنویسید؛ تو هم از حسوحال خودت بنویس. اینکه تست فیزیک و شیمی مجال خوندن و نوشتنی که دوستش داری نمیده بهت، خودش سوژۀ نوشتنه.»
– خوب نمیشه! دوست دارم نوشتهام یه فلسفهای پشتش داشته باشه.
– تا ننویسی که نوشته خوب درنمیآد. من تا حالا هشتادوششتا مدیرنویسی تهیه کردم؛ ولی چهار تاش خوب دراومده و روزنامه چاپ کرده. اینهایی که من مینویسم چیه؟ از همون چیزهایی که هر روز توی مدرسه میگذره؛ مثلا الان تو، خودت سوژۀمدیرنویسی بعدیام هستی.
– من؟!
– آره،تو. فلسفۀ پشت این مدیرنویسی چی میتونه باشه؟ اینکه غول کنکور، داره بچهها رو از علاقهشون دور میکنه.
این جمله آخر در گفتوگوی دونفره نبود؛ یعنی آنموقع به ذهنم نیامد که بگویم. خوب شد الان در مدیرنویسی نوشتم. حتما میخواند.