به گزارش اصفهان زیبا؛ «دفتر مدرسه ما اصلا میز و صندلی نداشت. خودم روی روزنامه نشسته بودم. کمدی نداشتیم. پروندهها رو گوشه دفتر چیده بودیم. این وضع ما بود.» مدیر مدرسه موسفیدِ زمان جنگ توی دفتر روبهرویم نشسته بود. دست گذاشته بودم زیر چانه و با بُهت هر آنچه را میگفت آرامآرام هضم میکردم.
«بهاجبار قبول کردم مدیر مدرسه بشم. رشته خودم ادبیاته؛ ولی سر هر کلاس رفتم و درس دادم؛ علوم، ریاضی و… . پیش میاومد تو یه روز چهارتا معلم نداشتیم و کلاسها خالی از معلم بود. کجا بودن؟ جبهه. خودم تنهای تنها بودم. نَه معاون اجرایی داشتم، نه آموزشی و نه دفتردار. نُهتا کلاس درس هم داشتیم. اوضاعی بود!»
تخیل را آوردم وسط. همانجا خودم را گذاشتم جای او. نتوانستم؛ بیخیالش شدم. سعی کردم فقط شنونده باشم و پای خیال را به خاطراتی که میشنوم باز نکنم.
«رفیق ما مهندس وزارت نفت بود. دوهفته که مرخصی میاومد گراش، میفرستادمش کلاس. دوست پاسدار داشتیم و اهل علم. ازش دعوت میکردم بره کلاس.» مقایسه خیالی امروز و آن روزها هم به این راحتیها نیست. وقتی میخواست حرفهای آخرش را بزند، آرنجهایش را از روی میز برداشت و تکیه داد به صندلی: «اونها راه درست رو انتخابکردن؛ ولی اگه نمیرفتن، بهترین دکترها و مهندسهای امروز شهر بودن.»
منظور از «اونها» چه کسانی بود؟ «با اون وضعیت کمبودهای مدرسه، بچههایی تحویل مقطع بالاتر دادیم که…» مکث کرد و ادامه داد: «هشت نفر از شهدای دهتَن عملیات کربلای8، از دانشآموزان مدرسه ما بودن… .»
وقتی از مدرسه میرفت بیرون، به روایتهای خرد و کلانی که در چندنشست ازش شنیده بودم فکر کردم. اینکه معلم ابتدایی بوده؛ دبیرستان هم. مدیریت را تجربه کرده، تدریس در زمان جنگ، شاگردان شهید داشته، همکار شهید و در زمان شاه کلاس میرفته، قبل از هجدهسالگی تدریس را شروع کرده، خارج از کشور درس خوانده و درس داده. این همه تجربه را مگر میشود در یک ستون سیصدکلمهای مدیرنویسی خلاصه کرد؟ حداقلش نوشتن یک مدیرنویسی چهارصدصفحهای از خاطراتش است.