به گزارش اصفهان زیبا؛ انگار یک آدم صدکیلویی چکش گرفته بود دستش و میکوبید به پیشانیام. سرم از درون میسوخت و تیر میکشید. بعد مدرسه، تا ساعت سه جلسه مدیران بود و پشتبندش از چهار تا هشت مدرسه بودیم.
بچهها کلاس مشاوره داشتند. از همان ظهر، اجرای شبِ کتابی هیئت، مثل چسب افتاده بود به مغزم و ولش نمیکرد. یک لحظه از ذهنم در نرفت که امشب توی هیئت، قرار بود دانشآموزان کتاب معرفی کنند. مجری من بودم.
هشتونیم که رسیدم هیئت، دوسهتایی دانشآموزان با کتاب ایستاده بودند. سردرد به چشمها مجال نمیداد جلوی پایم را ببینم. قرآن که شروع شد، بچهها آرامآرام با کتاب میآمدند داخل؛ بعضی با پدربزرگ و بعضی با پدر، بعضیها هم رفاقتی. سرم گیج میرفت.
باخت پرسپولیس و امتیازدادن ثانیه آخری کامران قاسمپور مقابل سعداللهیف هنوز جلوی چشمهایم بود. مگر کنار میرفت که برسیم به جلسه کتابی هیئت؟ رفتم پشت تریبون. از بچهها و باقی حاضران خواستم بیایند جلو تا جمع خودمانیتری شکل بگیرد. اولین نفر امیرعلی بود. دعوتش کردم آمد پشت میز. خودش را معرفی کرد و گفت کلاس هفتم است.
کتابش را که دیدم، چشمهایم گشاد شد؛ «۳۶۵ روز با سعدی» الهی قمشهای را خوانده بود و معرفی کرد. چند سال است که من میخواهم این کتاب را بخوانم و دستدست کردهام؟ حافظِ کلاس دومی نشست پشت میز. بهزحمت توسط حاضران دیده میشد. کتاب «فیلی و فیگی» مو ویلمس را آورده بود. گفت: «این کتاب برای بچههای چهارسال به بالا خوبه و تا حالا بیستوپنج جلدش منتشر شده.»
– خودت چقدر خوندی؟
– هفده جلدش رو.
امید که آمد پشت میز، اول کاغذهای یادداشتش را گذاشت روی میز؛ بعد دو کتاب «شازده کوچولو» و «جاذبه و دافعه امام علی» را. حتی برشهای ماندگاری از «شازده کوچولو» را هم یادداشت کرده بود و برای جمع خواند.
ارسلان، همکلاس امید، که فقط دوازده سال سنش بود، «تفسیر کوتاه سوره حمد» آیتالله خامنهای را با خودش آورده بود. پرسیدم: «چرا این کتاب روخوندی؟» میدانید چه جوابی داد؟ – چون هر روز پنج نوبت سوره حمد رو میخونم، دوست داشتم بدونم چطور دارم با خدا حرف میزنم.
فرزاد با کتاب معماییپلیسی آگاتا کریستی آمده بود. اول خودش را معرفی کرد و مدرسهاش را و بعد گفت طرفدار بارسلوناست. او یادداشتبرداریهایش را توی گوشی موبایلش نوشته بود. نوبت به رضا رسید. با کتابهای ژولورن آمده بود. اولِ صحبتهایش گفت که هر صحبتی که میکنم، برداشتهای خودم است و از اینترنت پیدا نکردهام. گفت از چهار جلد ژولورن که آورده، فقط «بیستهزار فرسنگ زیر دریا» را خوانده. وقتی میخواست بنشیند، گفتم: «انشاءالله فصل بعدی جلسه کتاب هیئت، یکی دیگه از کتابهای ژولورن رو خونده باشی و معرفی کنی.» لبخندی زد و گفت: «باشه؛ ولی سعدی یهچی دیگهس!»
دوازدهتا دانشآموز کتاب معرفی کردند. ساعت ده شب بود و من کل مراسم سرپا بودم. وقتی عکس دستهجمعی را میگرفتیم، نه کسی با چکش میکوبید به پیشانیام و نه باختهای دوساعت قبل یادم بود. «۳۶۵ روز با سعدی» را از امیرعلی امانت گرفتم. وقتی روی موتور برمیگشتم خانه و باد خنکِ پاییزی میخورد به صورتم، به این فکر میکردم میشود یک جمع کتابخوان توی مدرسه برپا کرد. هر وقت سردردمان شروع شد، بنشینیم دور هم و از کتاب حرف بزنیم و چایکرک بنوشیم.