به گزارش اصفهان زیبا؛ ارادتش به مادر حاجحسین خرازی زبانزد خیلی بچهرزمندههاست؛ آنقدر که او را دست راست و کمکحال حاجخانم طیبه تابش در طول سالهای حیات مادر معرفی میکنند و بهنوعی واسطه ارتباط مسئولان با ایشان. «حاج حسین رضایی» را شاید بتوان یکی از معدود رزمندههای لشکر 14 امامحسین(ع) معرفی کرد که امین و مورداعتماد حاجخانم بوده است و رسیدگی به ایشان و رتقوفتق اموراتشان در رأس برنامههایش.
میگوید رفتوآمدش به خانه حاجخانم از بعد شهادت حاجحسین شروع میشود؛ اما با فوت حاج کریم؛ همسرشان، این رفتوآمد روزبهروز بیشتر و مرتبتر میشود و شکلی متفاوت به خود میگیرد. حاج حسین رضایی، فرمانده تیپ لشکر امامحسین(ع)، تکیهکلامش در طول گفتوگویمان «مادر» است. او طوری از حاجخانم صحبت میکند که انگار از مادر خودش میگوید، از مادری که حالا 40 روز است از دستش داده! یک ساعت و بیست دقیقه گفتوگوی ما با حاج حسین رضایی در حالی ثبت شد که او با آن لهجه زوارهای تهنشینشده در کلامش، دست میبرد توی خاطرههایش از مادر و یکییکی آنها را ردیف میکند در حرفهایش… در تکتک کلماتش…!
اعتماد مادر حاجحسین خرازی به شما از کجا و به چه صورت شکل گرفت؟
زمانی که حاج کریم، پدر حاجحسین، زنده بود، رفتوآمد محدودی به خانهشان داشتم؛ گاهی هفتهای یکبار، گاهی هم حتی ماهی یکبار و شاید کمتر؛ چون نیاز نبود؛ منتهی زمانی که حاج کریم به رحمت خدا رفت، رفتوآمد من به آن خانه بیشتر شد. دلیلش این بود که حاجخانم بعد از شهادت حسین، دلش خوش به حاج کریم بود و حالا با رفتن او، بهنوعی تنهاتر شده بود. من مرتب به حاجخانم سر میزدم و جویای احوالش میشدم؛ گاهی هم کاری پیش میآمد و رفتنم سخت میشد، تلفنی جویای حالش میشدم؛ البته اینطور هم نبود که کاری با ما داشته باشد؛ منتها همینکه میرفتم و حالش را میپرسیدم، حاجخانم خیلی خوشحال بود. این ارتباط باعث شد من واسطهای برای احوالپرسی افراد دیگر شوم؛ به این شکل که خیلیها، حتی بچههای سپاه و لشکر امامحسین(ع)، حال حاجخانم را از من میپرسیدند یا حتی میخواستند به دیدار ایشان بروند، من برنامه این دیدار را میچیدم.
در جایگاه فردی نزدیک به حاجخانم، چه شباهتهای اخلاقی و رفتاری بین حاجحسین خرازی و مادر ایشان لمس کردید؟
شباهتها که زیاد بود؛ بهعنواننمونه، پیش آمده بود که میرفتیم دیدن مادر و ایشان توی همان دیدار، سفارش برخی افراد و نیازهایشان را به ما ارائه میکرد؛ مثلا میگفت برای این زن افغانی پنکه بخرید یا مثلا برای فلان همسایهمان یک کولر تهیه کنید یا حتی درخواست خرید جهیزیه برای دخترهای بدون سرپرست میداد؛ بعد بهمحض اینکه از خانه میرفتیم بیرون و خداحافظی میکردیم، به نیمساعت نکشیده حاجخانم تماس میگرفت و پیگیر موضوع میشد که ما چه کردیم و کاری که به ما سپرده، چه شده و به کجا رسیده است. عجیب پیگیر کارهایی میشد که به ما سپرده بود. این پیگیری را ما در حاجحسین خرازی هم زیاد دیده بودیم؛ بارها و بارها؛ وقت و بیوقت. حاجحسین هم هروقت از ما کاری را میخواست انجام بدهیم، تا زمانی که خیالش از آن کار و ما راحت نمیشد، ولکنمان نبود.
در این سالها، معاشرتها و رفتوآمدهایی که با حاجخانم داشتید، ناراحتی ایشان را بیشتر چه زمانهایی میدیدید؟ اصلا این ناراحتی را بروز میدادند، طوری که شما یا دیگران متوجه شوید؟
ببینید خیلی از مسئولان به حاجخانم وعدهووعید زیادی دادند که متأسفانه عمل نکردند. از این بابت حاجخانم خیلی زجر میکشید؛ بهطورمثال، یک نمونه خیلی کوچک و پیشپاافتاده از وعدههایشان این بود که قول داده بودند یک بالابر توی خانهشان نصب کنند تا حاجخانم نخواهد از پله بالا برود؛ اما خب عملا این اتفاق نیفتاد تا این بنده خدا به رحمت خدا رفتند؛ البته ازایندست وعدهووعیدها زیاد بود. حاجخانم از این موضوع خیلی زجر میکشید؛ از اینکه یکی قول بدهد و عمل نکند.
حاجحسین خرازی؛ کجای زندگی مادر جای داشت؟
حاجخانم خیلی به حاجحسین اعتقاد داشت؛ به صورتی که هر موقع دچار گرفتاری میشد، حاجحسین به خوابش میآمد و نحوه برطرفشدن گرفتاریاش را به او میگفت؛ مثلا میگفت که مادر این گرفتاریات با این کار حل میشود و واقعا هم حل میشد. خاطرم هست یک بار مشکلی برای آقامحسن، یکی از پسران حاجخانم پیش آمد. میخواستند پای آقامحسن را به خاطر دیابت قطع کنند. مادر بااینکه حالش خوب نبود و در بستر بیماری بود، با آمبولانس بردندش سر مزار حاجحسین. رفت و متوسل شد به او. با خنده به حاجحسین گفت: «شما که بیدست بودید، نگذارید که یک بیپا هم تحویل ما بدهند.» همان شب حسینآقا به خوابش آمد که پای آقامحسن الحمدلله خوب شده است. یعنی اینقدر اعتقاد داشت به این مسئله که جواب هم میگرفت. الحمدلله پای آقامحسن هم خوبِ خوب شد و دکترها گفتند احتیاجی به قطعکردن نیست.
اینطور که شنیدهایم این دیدار، آخرین دیدارشان با حاجحسین بوده است!
بله. بااینکه یک سال آخر بهسختی میتوانست حرکت کند، حتی داخل آمبولانس بنشیند، اما رفت سر مزار حاجحسین. اتفاقا با آمبولانس هم رفت. حاجخانم به خاطر پوکیاستخوان شدیدی که داشت، دکترها جابهجایی ایشان را منع کرده بودند. چون احتمال شکستگی استخوان برایش زیاد بود؛ به همین خاطر یک مقدار در رفتوآمدهایش احتیاط میکرد. اما خب خودش مرتب میگفت دلم میخواهد از روی این تخت بلند شوم. بعضیاوقات میگفت حداقل من را ببرید داخل حیاط، دلم باز شود.
بار اولی که با شما درباره مادر شهید خرازی صحبت کردم، به این نکته اشاره کردید که ایشان نهتنها مادر حاجحسین، بلکه مادر همه بچههای لشکر امامحسین(ع) بود. این حس چطور در بین بچهها شکل گرفت؟ این را بیشتر توضیح دهید.
زمانی که تشییعجنازه این مادر بود، اکثر بچههای لشکر امامحسین(ع) و آن کسانی که ما میشناختیم، آمده بودند؛ این در حالی بود که برای مادران دیگر شهدا، چنین عظمتی را در روز تشییعشان ندیدیم. آن روز بچههای لشکر امامحسین(ع) احساس میکردند مادری را از دست دادهاند که مادر خودشان است؛ چون مادر شهید خرازی بهنوعی مادر همه بچههای لشکر امامحسین(ع) بود. بچهها حتی در زمان حیات حاجخانم ایشان را مادر صدا میکردند. کسی نمیگفت حاجخانم یا چیز دیگری. همه به ایشان میگفتند مادر. همه این بچهها روز تشییع برای مادرشان سنگ تمام گذاشتند و برای حاجخانم یا همان مادرشان، فرزندی کردند. من فکر میکنم این مادری در مراسم تشییع حاجخانم بهخوبی نشان داده شد. آن روز دقیقا صحنههای تشییع حاجحسین خرازی در شهرک دارخوین برای من زنده شد.
خب چطور از فوت حاجخانم خبردار شدید؟
صبح زود بود که پیامکی از طرف پرستار حاجخانم آمد روی گوشی من. نوشته بود: «مادر حاجحسین انگار مُرده!» نوشتم: «تا 10 دقیقه دیگر خودم را میگذارم آنجا.» ازاتفاق یک جلسه داشتیم چهارراه تختی که خب از آنجا تا خانه مادر حاجحسین خیلی راهی نبود. پیاده رفتم. وقتی رسیدم، دیدم آقامحسن، پسر حاجخانم و خانوادهاش هم آنجا هستند. رفتم بالای سر حاجخانم. متوجه شدم تمام کرده است. راحت راحت خوابیده بود؛ اورژانس هم که آمد همین حرف را زد: «ایشان دوسه ساعت پیش به رحمت خدا رفته است.»
اگر بخواهید از علاقه حاجحسین به مادرش بگویید…!
حاجحسین به مادرش خیلی علاقه داشت؛ منتهی من قضیهای را خدمت شما عرض بکنم. ما در عملیات والفجر8 بودیم. بعد از عملیات دیدیم که یک مقدار جبهه آرامش گرفت و بعدش هم پاتکهای دشمن تمام شد. به حاجحسین گفتیم که «حاجحسین مرخصی نمیروی؟» ایشان ترک موتور ما نشسته بود. چون حاجحسین یک دست نداشت، نمیتوانست موتورسواری کند؛ اکثر اوقات هم ما با موتور میرفتیم خطمقدم. خلاصه آن روز یکیدو مرتبه من این سؤال را از حاجحسین پرسیدم. دفعه آخر گفت: «موتور را بگذار کنار.» آمد جلو و رو به من کرد و گفت: «فلانی اگر فرمانده لشکر یک روز از جنگ فاصله بگیرد، یک ماه کارش عقب میافتد!» این را گفتم که به اینجا برسم. حاجحسین همه هموغمش جنگ بود؛ اینکه باری را از روی دوش جنگ بردارد. برای او مادر و همسر و بهطور کل، خانواده در اولویت نبود؛ هروقت هم میرفت مرخصی که آنهم خیلی کم پیش میآمد، لباسهایش را میآورد مادرش میشست؛ بعد هم خیسخیس میبرد شهرک دارخوین. میگذاشت آنجا تا خشک شود؛ یعنی اینقدر عجله برای برگشتن داشت. نهایتا 48 تا 72 ساعت اینجا بود. معتقد بود یک فرمانده لشکر باید همیشه بالای سر نیروهایش باشد.
و پرسش آخر: چرا حاجخانم در تمام این سالها هیچوقت حاضر به مصاحبه نشد و بهنوعی از حرفزدن فراری بود؟
حاجخانم خیلی اهل مصاحبه نبود. یک حرفی را هم همیشه میزد که این حرف، حرف حاجحسین هم بود؛ به جمع لشکر؛ به بچهرزمندهها. شاید شما هم این جمله معروفش را زیاد شنیده باشید که «اگر کار برای خداست، گفتن برای چه!» حاجخانم هم بهشدت مخالف مصاحبه و عکس و فیلم بود. گاهی نیز پیش میآمد جایی دعوت میشد، وقتی زیاد از او عکس میگرفتند، میگفت: «من اگر میدانستم قرار است این همه عکس و فیلم از من گرفته شود، پایم را اینجا نمیگذاشتم.»
به طرز عجیبی از عکس و مصاحبه بیزار بود. البته صحبتکردن با ایشان یک لمی داشت. اینطور نبود که مثلا روی صندلی بنشیند و دوربین جلویش روشن شود. حاجخانم اینطوری صحبت نمیکرد. باید خیلی خودمانی کنارش مینشستی و سر صحبت را باز میکردی. به این صورت مادر پرسشهایت را جواب میداد.