به گزارش اصفهان زیبا؛ بیقرار و مضطربم وقتی نمینویسم؛ مثل معتادی که به جنس ناب نرسیده. از آخرین مدیرنویسیام شش روز میگذرد. نه اینکه سوژه نوشتن نباشد، نه. دستکم برای نوشتن یک مدیرنویسی سیصدچهارصد کلمهای یک ساعت مفید وقت لازم است. بگذریم از وقتِ ذهنی که صرف میشود برای جستوجوی شروع و پایان و سناریوی متن. یکوقتهایی همین فکر کردن به آنچه قرار است نوشته شود هم بلای جان نوشتن میشود. حتما از صدوچهل دانشآموز، سوژهای برای نوشتن پیدا میشود. چند نمونه مثال بزنم:
بوی پختگی
دانشآموزی وقت خلوتی پیدا میکند تا بایستد جلویت و حرفش را بزند. با این جمله شروع میکند که «آقا! چرا بعضی اتفاقهایی که دوست داری توی زندگی بیفته، نمیافته؟» به چشمهایش خیره میشوم. حرفش به شوخیِ خامِ دانشآموزی نمیخورد. قبل حرف زدن مزهمزه میکند؛ بوی پختگی میدهد جملهاش.
ادامه میدهد: «فکر میکنی قراره اون اتفاق بیفتهها! فکر میکنی درست شده همهچی… ولی نشده…» و آرام آه میکشد. بعد کلی علامت سؤال جلویت قد عَلَم میکند که مجالی برای نوشتن نمیگذارد و همین دو سه جمله کوتاه پرحرف، گوشه کوچکی از مغزت را درگیر خودش میکند.
دیگر وقتی فهمیدی از «چه» و «که» دارد حرف میزند، بهسختی دست به سمت نوشتن حرکت میکند. اینها بهانههای نوشتناند. ولی کجاست وقت؟
نه به تبعیض!
بچههای دهم ریاضی را فرستادیم راهپیمایی سیزده آبان؛ ولی دهم تجربی را نه. تا یکیدو روز، وقتی توی حیاط قدم میزنی، از چند قدمیات که رد میشوند، شوخیجدی زیرلب «نه به تبعیض» را زمزمه میکنند. جوابشان را که با لبخند میگیرند، نزدیک میآیند و شروع میکنیم به حرف زدن. از اینکه چرا فکر میکنند به آنها ظلم شده شروع میکنیم تا میرسیم به چهارتایی شدن رئالمادرید و اینکه چرا توی والیبال به یازدهمیها باختند.
یکهو بحث میرسد به اینکه «چرا بعد مدرسه مستقیم رفتید گیمنت و به مادرتون خبر ندادید؟»
چیپس؛ سوژه مستقل
سوژه یعنی دانشآموزی که ده دقیقه پیش سرش داد کشیدم و دلش از من رنجید، میآید نزدیکم و پاکت چیپس میگیرد جلویم. نمیتوانم برندارم. نه اینکه بخواهم فقط از دلش درآورده باشم، چون نمیتوانم به چیپس «نه» بگویم. دوازده سال است که دارم به نوشابه «نه» میگویم؛ ولی همان دوازده سال به چیپس «بله» زدهام. چیپس فلفلی هم ظرفیت این را دارد که سوژه مستقل مدیرنویسی شود.
دانشآموز خودشناس
دانشآموزی آمد نزدیک و گفت: «آقا، از من هم بنویس!»
– چرا باید از تو چیزی بنویسم؟ چه فرقی با بقیه داری؟
– من سر کلاس خیلی حرف میزنم. معلمها از دستم کلافه هستند.
فرقش با بقیه این است به خودشناسی رسیده. میداند روی مُخ است.
حتی همین صحبت معلم مدرسه هم میتواند سوژه نوشتنی باشد که فرصتش پیدا نمیشود.
– چقدر خوبه که از همین اتفاقهای روزمره یه متن منسجم درمیآری.
و همین الان هم که در حال نوشتن این مدیرنویسی هستم، به سوژههای این سیصد کلمه فکر میکنم. حتی کوتاهترین حرفها میتواند قصهای در دل خودش داشته باشد. شاید خواننده این چند خط هم با منِ نویسنده همنظر باشد که یکیدو ماه دیگر بگذرد، میشود رفت سراغ دانشآموزی که پرسید «چرا بعضی اتفاقهایی که در زندگی نمیافتد؟» میروم سراغش. میپرسم ازش که «اون اتفاقی که دوست داشتی افتاد یا هنوز نه؟»
نوشتنِ مُدام آن چیزی است که من دوست دارم در زندگیام اتفاق بیفتد. ولی ظاهرا بعضی اتفاقهایی که آدم دوست دارد در زندگیاش بیفتد، رخ نمیدهد.