به گزارش اصفهان زیبا؛ آدم خوبی بودم. همچنان با شدت و حدت، طلب شهادت میکردم. سالبهسال وصیتنامهها را با لحن عارفانهتری بازنویسی میکردم. تا یک سال بعد از تولد دخترجان که موقع نوکردن وصیتنامه بود. تا آن زمان نوشتن وصیتنامه یک تفنن بود. تصور اشک روی صورت پرصلابت همسر به خندهام میانداخت و در دلم یواشکی بین رفقای مجرد دنبال هوو برای آن دنیای خودم میگشتم.
مثل همیشه تکیه داده بودم به دیوار گلمنگلی اتاق دختر و با یک بسامد ثابت پاهایم را تکان میدادم. عادت کرده بودم که دخترجان را زمین نگذارم تا بیشتر بخوابد و بتوانم کتاب بخوانم، فیلم ببینم و بنویسم.
کاغذ سفید کنارم بود و خودکار توی دستم. همیشه یکضرب هر چه میخواستم روی کاغذ مینوشتم. احتیاجی به چکنویس و پاکنویس نبود. اما این بار کلمات نمیآمدند؛ به جایش اشک بود که میآمد: «اگه من نباشم کی حوصله داره شب تا صبح ساعتی یه بار بیدار بشه به تو شیر بده، بذارتت رو شونه، آروغت رو بگیره، بعد به محض اینکه گذاشتت زمین دوباره بیدار بشی، نق بزنی و دوباره شیر و دوباره آروغ…؟ کی تمام داروخانههای شهر رو دونهدونه زیر پا میذاره تا یه کرم پیدا کنه که به پوست قشنگت بسازه؟ کی تو یه قابلمه اندازه کف دست روزی سه وعده صبحونه و ناهار و شام با مواد تازه برات بپزه که غذای مقوی بخوری؟»
تکیه دادم به دیوار. چشمهایم را روی هم فشار دادم. رویم نمیشد بلند بگویم؛ اما توی دلم گفتم: «نه! خدایا نه! لطفا یه فاصله بده تا شهادت که دخترم بزرگ بشه!»اسمش «صیانه» بود، آرایشگر دربار فرعون. معتقد به خدا بود و تقیه میکرد. یک روز حین آرایش موهای دختر فرعون، شانه از دستش میافتد و موقع برداشتن بسمالله میگوید. دختر فرعون میفهمد و کار بالا میگیرد. فرعون از او میخواهد که ایمانش را به خدا پس بگیرد؛ اما صیانه مقاومت میکند. کوره مسی میآورند و بچههایش را از بزرگ به کوچک در آن میسوزانند. نوبت به نوزاد در بغل که میرسد، تمام اطرافیان فرعون به حال این مادر گریه میکنند؛ اما او استقامت میکند و با صبر بر ایمان، خودش هم شهید میشود.