به گزارش اصفهان زیبا؛ من عاشق این خاکم، عاشق رنگ این شهرم، عاشق آبی فیروزهای آرامبخش. کوچههایش را دوست دارم؛ سروصداهایی که از پشت دیوارهایی که نشستهاند به تماشای حیاط و چون پیچک مینشینند به کنج دنج قلبم را بیشتر.
من دلم ضعف میرود برای دستهای مادربزرگی که با کمر خمیده پای اجاقگاز بدون فر ایستاده و عطر دمپخت گوجه و گوشتش پخش میشود توی کوچه؛ همان مادری که دیروز دلشورههایش را بوسید و گذاشت یک طرف دلش و چادرش را بست به کمر و قرآن گرفت بالای سر پسرش و راهی، راهی کرد که برگشتش با خدا بود؛ خودش هم دستبهکار شد و با خانمهای محله نان پخت، مربا و کمپوت درست کرد و شالوکلاه بافت و فرستاد جبهه.
من دلم میخواهد ساعتها بنشینم و رکابزدن پیرمرد با دوچرخه سهمارش (ماری) را تماشا کنم و دلم پر بزند برای صدای زنگی که هر چند ثانیه یکبار با انگشت شستش آن را نوازش میکند، دوچرخهای که خورجینش رنگ به رو ندارد و یک طرفش حسابی چاقوچله است و طرف دیگر اندامی قلمی دارد؛ همان پیرمردی که همه مغازهاش پر است از عکس شهدا و عکس پسرش با قدوقوارهای کمی بزرگتر از بقیه عکسها توی قلب دیوار روبهرویی مغازه و زیر لامپ صد وات خاکگرفته چشمک میزند.
دلم میخواهد دنیایم را پشت شیشههای عینکتهاستکانی با فرم مشکی رها کنم و از پشت شیشههای عینکش قدمزنان برسم به دنیای پیرمرد، دنیایی که چند سالی است غرق آبمروارید شده و بخوانم روایتهایش را از توی خطوط عمیق چالشده کنج چشمها. یک پسر، دو پسر و سه پسری که داده در راه خدا… اینها عدد نیست؛ جانِ محترم است؛ پارهای است از تنش که داده برای وطنش.
خیلیهایشان را خیلی از ماها نمیشناسیم. گمنام ماندهاند؛ مثل بچههایشان؛ اما توی حسابوکتاب خدا که چیزی گم نمیشود. اینها با خوبکسی معامله کردهاند. مردمان این شهر یک روز 370 عزیز را بدرقه کردند. 370 جانِ عزیزی که اجازه ندادند غباری از خاک این کشور کم شود؛ چه برسد به خیال فرسودهای که در ذهن مریض بعثیها قد کشیده بود و چه قدکشیدن پوچی. روزی که شهر کم نیاورد و حتی یک آخ هم نگفت.
چه طاقتی داشت و دارد این شهر، چه صبور است این خاک. گفتند بعد از آن روز کسی نمیرود دیگر؛ غافل از اینکه صف اعزامیها طولانیتر شد. آب توی دل کسی تکان خورد! به والله که نخورد. جوان بود که از لشکر امامحسین(ع) و نجف، راهی میشد.
مردم این شهر شدند خالق بخشی از تاریخ جنگ و شگفتی خلق کردند: یک روز توی ۲۵ آبان سال ۶۱ و یک روز توی مرزهای غرب و شرق. یک روز توی سوریه و روز دیگر در لبنان. یک روز در حوادث تروریستی و روز دیگر توی همین خیابانهای اطراف.
و اصفهانِ زیبا همیشه حرف دارد و بهتر است بگویم حرفها دارد. تاریخش، هنرش، صنعتش، علمش، ایمانش و… همگی میراثهای ارجمند این خاکاند. این شهر زنده است و زنده خواهد ماند تا همیشه، تا ابد.