به گزارش اصفهان زیبا؛ بهسختی قبول میکند صحبت کند و معتقد است توی محله کساره، پیشکسوتتر از او زیاد است. میخندد و به شوخی میگوید: «ما کاری نکردیم. پشت جبهه ظرف میشستیم. خط مقدم که نبودیم.»غلامرضا محبی متولد هفتم خرداد سال ۱۳۴۹ است و جانباز ۳۵درصد. او بزرگشده خیابان آب۲۵۰ است و سیزدهسالی میشود که ساکن محله کساره و همسایه مسجدالرضا شده است. پدر مرحومش کارگر بوده و مادرش بازنشسته کارخانه. او چهار خواهر و یک برادر دارد و فرزند آخر خانواده محبی است. تمامقد، شنونده خاطراتش میشوم.
چطور شد که به جبهه رفتید؟ خانواده چطور راضی شدند؟
میخندد و میگوید: «ما شرح مصیبت و مکافات بودیم در محله خودمان. ما را بردند مسجد نصیحتمان کنند. گفتیم میخواهیم آدم شویم. باید چه کار کنیم؟ گفتند باید بروی جبهه. خدا توفیق داد و رفتیم. خدا حق خیلی از این شهدا را به ما حلال کند که گردن حقیر خیلی حق دارند. مادرم مخالفتی نکرد. ایشان دوست داشت مادر شهید شود؛ منتها پسرش لیاقتش را نداشت که شهید شود و ایشان بشود مادر شهید.»
حالا هم اجرتان کمتر از شهید نیست. چندسالتان بود که به جبهه رفتید؟
خدا باید قبول کند و از م ا راضی باشد. ۱۴سالم بود. خرداد سال ۶۵ اولین باری بود که به جبهه رفتم. اول در پادگان انصارالحسین مورچهخورت ۵۰ روز دوره دیدم و بعد رفتم گردان حضرت ابوالفضل(ع)، پسازآن به گردان امیرالمؤمنین(ع) و بعد گردان امام حسین(ع).
چطور توانستید در ۱۴سالگی به جبهه بروید؟
شناسنامهام را دستکاری کردم. پدرم آن زمان به رحمت خدا رفته بود. به مادرم هم بهدروغ چیز دیگری گفتم و ازش امضا گرفتم.
(میخندد و ادامه میدهد): البته بعد به مادرم حقیقت را گفتم. ایشان مخالفتی نکرد و حلالم کرد.
در کدام عملیاتها حضور داشتید؟
در عملیات کربلای ۴ و ۵ و تک فاو حضور داشتم.
از خاطرات آن زمان بگویید.
خاطرات که خیلی زیاد است؛ ولی خیلی از آنها را نمیشود تعریف کرد. خیلیهایش هم به درد این زمانه نمیخورد.رزمندهای همرزم ما بود به نام شهید استادزاده. یکبار به من گفت بیا تا شهادت را برایت بگیرم. من گفتم، حالا بگذار بروم سری به مادرم بزنم و برگردم، بعد شهادت را برایم بخواه.خودش در تک فاو ماند جلو و عراقیها رسیدند. عراقیها یکییکی تیر خلاص میزدند. یکی از رزمندهها به نام آقای هاشمی که در آن لحظات با ایشان بوده و خودش اسیر میشود، تعریف میکرد که به شهید استادزاده گفتم اینها دارند تیر خلاص میزنند. چه کار میکنی؟ اسیر نمیشوی؟ شهید استادزاده گفته بود که من عاشق این لحظهام که شهید بشوم و همینطور هم شد.
گفتید شما هم در تک فاو حضور داشتید؟
بله؛ من هم در تک فاو بودم. 26/1/67 بود. بهاتفاق چندنفر دیگر از دوستان که شهادت نصیبمان نشد.
چطور جانباز شدید؟
در همان تک فاو در جاده امالقصر، تیر و ترکش و انفجار بود. خلاصه ما هم یکجورایی تکان خوردیم و جانباز شدیم.
به نظر شما چطور در آن زمان یک نوجوان 14ساله شهامت جنگیدن و رفتن به جبهه پیدا میکرد؟
آن دورهای که ما بودیم، من و نوجوانان همسن من، جنگ را به دید یک دانشگاه نگاه میکردیم. بعضی از افرادی که به جبهه میآمدند توی محله و شهرشان شاید شر محل بودند؛ ولی همینکه به جبهه میآمدند ملکوتی میشدند. جبهه دانشگاهی بود انسانساز. بنده، خدا را شاکرم که از این دریای بیکران هرچند کم، بهاندازه یک قاشق چایخوری، به من چشانده شد. آنجا بحث ترکش و جانبازی و سهمیه و حقوق نبود. اصلا نبود. فقطوفقط رسیدن به خدا بود و بس.
شاید تفکرات بعضی بعد از جنگ تغییر کرده باشد. بههرحال سالم و ثابتقدم ماندن سخت است؛ ولی متأسفانه بعد از جنگ خیلیهایمان نتوانستیم آنطور که باید کاری انجام دهیم.
اگر الان هم در آن موقعیت بودید رفتن انتخابتان بود؟
بله؛ صد درصد. شک نکنید!
چه میشود که اینقدر محکم و با یقین این حرف را میزنید؟
چون پایه و اساس این انقلاب این بود که پرچم برسد به دست مهدی فاطمه و ظهور آقا.حالا در این قطار خیلیها میمانند، خیلیها تیروترکش میخورند، خیلیها پیاده میشوند، عدهای عاقبت به شر و عدهای عاقبت به خیر؛ ولی باید شلاق بخوری تا برسی به آنچه باید. جنگ راحت نبود. پر از سختی بود؛ ولی توفیقی بود که خدا به ما داد. تا نبینی و نباشی نمیفهمی.
بعد از جنگ چه کردید؟
آمدیم همین گوشه و کنار. به خاطر شرایط جسمی فاصلهای افتاد و دست روزگار کشاندمان سمت مسافرکشی و راننده تاکسی شدم.
درس و ازدواج را چه کردید؟
بعد از جنگ به خاطر شرایطی که داشتم، درسم را نتوانستم ادامه دهم. شرایط زندگی طوری پیش رفت که نشد. سال ۶۸ ازدواج کردم. خداوند یک پسر به ما داد که خدا را شکر، الان طلبه است. ازدواج کرده و دو فرزند دارد.
چقدر توانستید باورهایی که در جنگ آموخته بودید، در تربیت فرزندتان پیاده کنید؟
مهمترین و بیشترین کار را در تربیت فرزندم، مادرش به عهده داشت. ایشان خیلی زحمت کشید و همه کارها بر دوش ایشان بود.
بنده فقط سعی کردم مراقب لقمهای باشم که دهانش میگذارم. درواقع اول خودم مراقب بودم و خودم را پاییدم تا بتوانم بچهام را هم مراقبت کنم.
و حرف آخرتان؟
به نظر من باید امور فرهنگی در محله و مسجد بیشتر شود تا جوانان بیشتری جذب شوند. افرادی که اهل نماز اول وقت هستند، باید با خوشرویی و خوشخلقی بتوانند در جذب جوانان مؤثر باشند.