برای منی که از شلوغیهای تهران آمده بودم، اصفهان سرشار از آرامش بود. اوایل اگر میخواستم جایی از شهر بروم، طبق محاسبات ترافیکی تهران زمانبندی میکردم. اما بهطور شگفتآوری زودتر میرسیدم.
یادم میآید اولین باری که میخواستم از خوابگاهمان در دانشگاه صنعتی اصفهان به تختفولاد که تقریبا در دو سر یک قطر شهر قرار دارند بروم، تقریبا نصف زمانی که برای رسیدن پیشبینی کرده بودم کافی بود تا به مقصد برسم!
اما آرامشی که در اصفهان پیداکرده بودم، فقط در کمبودن ترافیکش نبود. از پارکهای جذاب و محیطهای تاریخی و طبیعی خاصش که بگذریم، خود کوچه و خیابان و بازارش هم برایم آرامشآور بود. آنهم برای منی که وقت دلمشغولی و نیاز به خلوت، باید مسیری را پیاده طی کنم و حین پیادهروی جلسهای با خودم بگذارم که چه شده و چه باید شود! البته نه در هر مسیری!
در تهران خیابان انقلاب و راسته کتابفروشیها مسیر همیشگیام بود. اما در اصفهان چنین چیزی را پیدا نکردم. آمادگاه یا پاساژهای کتابی چهارباغ آنطور که باید راضیام نمیکردند.
خود خیابان چهارباغ خوب بود؛ اما باز آن چیزی نبود که میخواستم؛ تا اینکه یکبار در حال قدمزدن در طول بازار نقشجهان، تصمیم گرفتم بهجای دور زدن همیشگی و طیکردن اضلاع اصلی میدان، راه بازار را ادامه دهم تا ببینم به کجا میرسم.
از داخل راستهبازار مسقف بعد از مسجد شیخ لطفالله و ورودی خیابان حافظ، به جای اینکه به سمت بازار قیصریه بپیچم، مستقیم رفتم. ابتدای بازار فرق چندانی با قبلش نداشت. هنوز جمعیت تا حد خوبی حضور داشت.
انگار طی کردن این مسیر برای بقیه غیرعادی نبود. اما برای من کشف داشت! مثل بسیاری دیگر از محلههای اصفهان، اینجا هم پر از ورودی مسجد و سقاخانه بود! این دو عنصر یعنی مسجد و سقاخانه بهطور جالبی در شهر، بهخصوص محلههای قدیمی پیدا میشوند.
از جلوی عصارخانه شاهی هم رد شدم. کمکم داشتم به«آن»ی که لازم داشتم میرسیدم و به همین مسیر جالب قانع میشدم که حوالی ورودی راستههای طلافروشی، یک درگاه توجهم را جلب کرد.
بین همه تیمچهها و سراهای دو طرف بازار مسقفی که دیگر خلوت هم شده بودند، این ورودی طور دیگری بود.
از چند پله پایین رفتم و مبهوت شدم. محوطهای مسقف که دورتادورش حجرههایی دوطبقه با ارسیهای جذاب چوبی قرار داشتند. درخشش خاصی از آب داخل حوض کوچک میان محوطه به چشمم خورد.
رد نور دایرهای شکل را گرفتم و به دایره خالی سقف رسیدم که نور خورشید ازآنجا داخل میشد. کاشیکاری بین ارسیهای بلند که تا سقف میرفتند، چشم هر بینندهای را خیره میکرد.
روی پله ورودی یکی از حجرهها که تعطیل بود، نشستم و خیره محیط شدم. میان شلوغی بازار و رفتوآمد و انواع و اقسام مغازهها و مردم، چنین فضایی یک اتفاق خاص بود!
دقیقا همانجایی بود که دنبالش میگشتم! بهترین مکان برای نشستن، فکرکردن و خیالبافی… انگار این تکه بهطور کل از محیط اطرافش جدا بود. حتی از زمان… . دقیقا همانجایی بود که دنبالش میگشتم! بهترین مکان برای نشستن، فکرکردن و خیالبافی… انگار این تکه بهطور کل از محیط اطرافش جدا بود؛ حتی از زمان… .
بعد از کمی نشستن، از طرف دیگر محوطه خارج شدم و این بار خودم را وسط یک سرای حیاط میانی دیدم که چهار طرفش حجرهها و کارگاههایی در دوطبقه قرار داشتند. بعد از کمی نشستن، از طرف دیگر محوطه خارج شدم و این بار خودم را وسط یک سرای حیاط میانی دیدم که چهار طرفش حجرهها و کارگاههایی در دوطبقه قرار داشتند.
معماری و کاشیکاری این بخش هم در نوع خودش دیدنی بود. چقدر به افرادی که در چنین جایی کار میکردند، غبطه خوردم. آنطرف این سرا به انتهای بازار طلافروشها وصل میشد. دیگر راهم را پیدا کردم.
هر وقت دلم میگرفت، اول مسیر بازار را پیاده طی میکردم و بعد خودم را به اینجا میرساندم. چند دقیقه توقف کافی بود تا روحی که معمار این مکان به آن دمیده بود، مرا سر ذوق بیاورد. هر وقت دلم میگرفت، اول مسیر بازار را پیاده طی میکردم و بعد خودم را به اینجا میرساندم. چند دقیقه توقف کافی بود تا روحی که معمار این مکان به آن دمیده بود، مرا سر ذوق بیاورد.