«حدود سی سال پیش که “قصههای مجید” برای اولین بار پخش میشد، دهها مصاحبه رادیویی و تلویزیونی و مطبوعاتی دربارهشان کردهام. همین قدر که به سؤالهای شما جواب دادم واقعا لطف کردم. ببخشید این را میگویم. منت نمیگذارم. ولی حرفهایی بود که حدود سی سال پیش، سیصد بار گفته بودهام!»
راضیکردن کیومرث پوراحمد برای این مصاحبه به همان سختی بود که در لابهلای کلمات بالا میتوانید پیدا کنید. اما درست وقتی که فکر میکردیم گفتوگو با سازنده «قصههای مجید» شدنی نیست، تأکید کرد که: «اگر حوصلهام کشید، سؤالات را جواب میدهم» و من خوششانس بودم که عصر یک روز فروردین، جواب سؤالاتی را که ایمیل کرده بودم، فرستاد و در ایمیل ارسالی هم تأکید کرده بود، به قول اصفهانیها، «کار را که کرد، همان که تمام کرد» و چندین عکس هم از پشتصحنه این مجموعه ارسال کرد.
ایده ساخت مجموعه قصههای مجید
یکیدو تا از قصه های مجید را اینجا و آنجا (توی مجله ها) خوانده بودم. وقتی ساخت این مجموعه از طرف تلویزیون به من پیشنهاد شد، رفتم و همه قصهها را خواندم و دیدم قصههای شیرینی است و باب دندان من و درست همان چیزی که در آن سال و آن شرایط فکر کردم دوستشان دارم و میتوانم از پس آنها بر بیایم.
قصههای مجید سالها بود که در دستور کار گروه کودک تلویزیون قرار داشت و حتی با دوسه کارگردان هم (که اصالتا کرمانی بودند) مذاکره شده بود. ولی به هر دلیلی با آنها به توافق نرسیده بودند. تا اینکه قصهها را به من پیشنهاد دادند. در ضمن یادتان باشد که قصههای مجید سریال نیست. مجموعه است.
در سریال، شما یک داستان بلند دنبالهدار دارید و شخصیتهای ثابت و لوکیشنهای ثابت. ولی در مجموعه (مثلا در قصههای مجید) فقط بیبی و مجید ثابت هستند و خانه آنها و مدرسه مجید. همین. هر اپیزودی داستانی جداگانه دارد و بازیگران و لوکیشنهای خاص خودش را. طبعا مجموعه کاری بسیار مشکلتر، زمانبرتر و پرهزینهتر است.
ریسکی که نتیجه داد
البته من ابتدا میخواستم مجموعه را در کرمان بسازم. مدتی هم رفتیم کرمان، دفتر گرفتیم و کار کردیم. اما در کرمان محض نمونه حتی یک زن مسن هم پیدا نشد که بیاید جلوی دوربین و تست بدهد.
این نکته باعث شد که فکر کنم پیداکردن این همه بازیگر آماتور در کرمان تقریبا غیرممکن خواهد بود. از طرف دیگر به لحاظ تنوع لوکیشن هم اصفهان غنیتر از کرمان بود و نکته مهمتر این که قصههای مجید با نگاتیو فیلمبرداری میشد. خب ما هر چند روز یک بار باید نگاتیوهای گرفتهشده را میفرستادیم تهران، ظاهر و چاپ میشد و برمیگشت کرمان و ما میدیدیم. بعد هم امکانات زیادی بود که در طول کار نیاز داشتیم و برای تهیه همه آنها باید به تهران میرفتیم.
حالا مقایسه کنید فاصله کرمان تا تهران و اصفهان تا تهران را. به هرحال وقتی از کرمان نا امید شدم به اصفهان فکر کردم و البته خیلی نگران بودم. علتش هم این بود که لهجه اصفهانی (حداقل از دوره قاجار سراغش را داریم) که فقط برای طنز و خنده و شوخی و کمدی استفاده شد، چه در رادیو، چه در تلویزیون و طبعا در ذهن مردم.
حالا من قرار است مجموعهای بسازم با لهجه اصفهانی و باید توقع داشته باشم که مردم فقط نخندند، بلکه هرکجا لازم بود احساساتی و غمگین هم بشوند، خشمگین شوند و همه احساسات انسانی در کار متبلور باشد. خب این ریسک بزرگی بود ولی فکر کردم نباید از این ریسک بترسم باید بروم توی دل کار و فیلمها را آنقدر تأثیرگذار بسازم که تماشاگر به خودش اجازه ندهد فقط بخندد.
تلفیق قصههای مجید مرادی کرمانی با خاطرات نوجوانی پوراحمد
من هیچوقت پایبند قصهها نبودم. هر قصه را یک بار میخواندم احتمالا جملاتی یا نکتههایی از قصه را یادداشت میکردم و بعد کتاب را میبستم و کار خودم را میکردم. حالا میبینیم که بعضی فیلمها به قصهها خیلی نزدیک است و بعضی خیلی دور.
مثلا قصه خوابنما و فیلم خیلی شبیه هم هستند اما این دو که خیلی شبیه هستند تفاوتهای ماهوی دارند. مثلا یک جمله اولین پاراگراف قصه تبدیل شد به پانزده دقیقه اول فیلم و تفاوت دیگری که فکر میکنم در همه فیلمها نسبت به قصههاست این است که قصهها در پایان بستهبندی میشود و (معمولا) با یک نتیجه اخلاقی تحویل مخاطب داده میشود.
در حالی که پایان فیلمها غالبا باز است و در ذهن مخاطب ادامه پیدا میکند و تفاوت مهم دیگر قصهها و فیلمها آن است که در یکی قصه از کل به جزء میرود و در یکی برعکس از جزء به کل… . به هرحال در مجموع من قصههای هوشنگ مرادی کرمانی را با خاطرات نوجوانی خودم از زندگی در اصفهان تلفیق کردهام و مجموعه را ساختهام.
درباره تفاوت فیلمها و قصهها همیشه گفتهام همان قدر که سیرچ کرمان از نجف آباد اصفهان (زادگاه من) دور است، فیلمها و قصهها هم از یکدیگر دور هستند. ولی از سوی دیگر همان جور که دو انسان از دو گوشه جهان میتوانند با یکدیگر پیوند انسانی داشته باشند و نزدیک باشند، فیلمها و قصهها هم به هم نزدیک هستند.
قصههای هوشو سرجای خودش است
در طول یک سالی که فیلمنامهها را بر اساس قصهها مینوشتم، خیلی وقتها بابت چیزی، نکتهای یا تغییری خیلی ذوقزده میشدم و دلم میخواست این شور و اشتیاق و شادمانی را با هوشو (هوشنگ) هم تقسیم کنم و به او تلفن میزدم و او همیشه با روی باز و خوی خوش از هر تغییری استقبال میکرد.
توی ایران هر وقت فیلمسازی بر اساس قصهای فیلم ساخته است، (معمولا) بعدش با هم جنگ و جدل داشتهاند و نویسنده شاکی بوده که فیلمساز قصه مرا خراب کرده، ولی هوشنگ مرادی کرمانی چون خودش شیفته سینما بوده و سینما را خیلی خوب میشناسد و خیلی خوب میداند که زبان سینما با زبان ادبیات به کلی متفاوت است و اصولا شخصیتی دارد که با خودمحوری به کلی بیگانه است، هرگز هیچ اعتراضی به هر تغییری در قصه هایش نداشته و به همین دلیل هم هست که هیچ نویسندهای در ایران وجود ندارد که این همه قصههایش به فیلم تبدیل شده باشد.
من فکر میکنم در جهان هم هیچ نویسندهای وجود ندارد که این همه قصههایش به فیلم تبدیل شده باشد. خب این از سعه صدر هوشنگ مرادی کرمانی میآید و یک اعتقاد خیلی درست و هوشمندانه.
هوشو همیشه گفته است و میگوید که قصههای من همیشه سرجای خودش است و فیلمهای فیلمسازان هم همین طور و من این نکته را به حرف بزرگ و مهم هوشو اضافه میکنم که قصههای هوشنگ مرادی کرمانی همیشه سرجایش هست و به اندازه ارزش قصهها ماندگار خواهد بود. البته به اعتقاد من هوشنگ مرادی کرمانی، هانس کریستین اندرسن ایران است و آثارش همیشه ماندگار خواهد بود.
از طرف دیگر فیلمهای فیلمسازانی هم که از آثار او اقتباس شده به اندازه ارزشهایش ماندگار خواهد بود. یک بار علی مصفا به من میگفت ما دوبار به تو مدیون هستیم، یک بار بابت نوجوانی خودمان که با فیلمهای قصههای مجید حال و هوایی دیگر گرفت و حالا هم زندگی فرزندانمان که در حال رشد هستند با فیلم های تو حال و هوای دیگری میگیرد.
تفاوت بیبیِ کتاب و مجموعه قصه های مجید
اساس شخصیتها همان بیبی و مجید قصههاست. اما تفاوتهایی هم دارند. بیبی قصهها به نظر میرسد مسنتر است، غالبا ناله و نفرین میکند و مینالد و گریه میکند، اما بیبی فیلمها سرپاتر است و اگرچه گاهی هم عصبانی میشود وحتی در حد کتک زدن مجید هم پیش میرود و معمولا ناله و نفرین نمیکند.
مجید فیلمها هم نسبت به مجید قصهها میزان سماجت و شاید خلاقیتش بیشتر است و در مواردی خیلی بیشتر.
تفاوت زمانی قصه و کتاب
قصههای مجید هوشنگ مرادی کرمانی در سالهای دور و در کرمان اتفاق میافتد، اما فیلمها در زمان معاصر و در اصفهان اتفاق میافتد. من ابدا به زندگی واقعی مردم و انقلاب و این مسائل روزمره توجهی نداشتم. در زمان ساخت فیلمها، یعنی دهه شصت هم دیگر ابدا رایج نبود که کت و شلوار بزرگترها را به خیاط بدهند تا برای بچهها لباس عید بدوزد، اما من هیچ توجهی به این موضوع نداشتم و برایم اهمیتی هم نداشت، فقط مهم این بود که فیلمها باورپذیر باشند که هستند.
نه در دهه شصت و نه امروز هیچکس نمیگوید آن زمان چنین چیزی نبوده است. البته در مواردی هم قصهها را به روز کردهام. مثلا در قصه ماهی، بیبی از ماهی بدش میآید. در اقتباس، ماهی را به میگو تبدیل کردم و اسم فیلم هم شد «ملخ دریایی» این کاملا باورپذیر بود که در آن زمان و حتی امروز خانوادههایی باشند که میگو نخورده باشند و زنی مسن از بوی میگو بدش بیاید.
دور زدن سانسور با یک ترفند
در یک مورد هم مجبورشدم کلا زمان را نامشخص کنم. در فیلم «صبح روز بعد» که فیلمی سینمایی بود در سه اپیزود و بر اساس قصههای ناظم، جدول ضرب و تشویق ساخته شده بود، تلویزیون با تنبیه در مدرسه و همین طور تسبیحی که آلت شکنجه است مشکل داشت.
من آمدم و به گردن ناظم و مدیر و یکی دو معلم کراوات بستم. خب کراوات (آن هم کراوات زدن معلمها) مشخصا مربوط به قبل از انقلاب است؛ ولی چند معلم دیگر هم هستند که کراوات ندارند. یا بعضی نشانهها مربوط به قبل از انقلاب است و بعضی نشانهها مربوط به همان دهه شصت است. با این کلک از گیر سانسور در رفتم.
مدرسهای که باب کار بود
ما به دنبال مدرسهای میگشتیم که معماری زیبا و قدیمی داشته باشد، توی مدارسی که دیدیم این مدرسه از همه زیباتر بود، البته حضرات آموزش و پرورش به اندازه کافی آن را زشت کرده بودند. تمام دیوارهای همه ایوان و حیاط پراز شعارهای آبدوغخیاری (که الان هم در مدارس فراوان است) بود. ما همه دیوارها را رنگ کردیم و طرح آجرنما درآوردیم و البته این مدرسه زیبا متعلق به کلیمیان اصفهان بوده و از آنها گرفته بودند.
دعوای ورثه به نفع قصههای مجید
دنبال یک خانه قدیمی زیبا بودیم که برادرم فریدون که مدیر تولید فیلم بود، در احمدآباد اصفهان این خانه را پیدا کرد که متعلق به یکی از دوستانش بود و (گویا) چون خانه توی دعوای ورثه افتاده بود، خوشبختانه خالی بود و یک سال تمام به قیمت خیلی مناسب در اختیار ما قرار گرفت.
دلپذیر و باورپذیر به سبک قصههای مجید
من حدود پنجاه سال است که فیلم میسازم. در تمام این سالها بیشتر از این که به عقلم متکی بوده باشم به احساسم و حرف دلم متکی بودهام. من فقط به این فکر بودم که فیلمهایی باورپذیر، دلپذیر و دوستداشتنی و به لحاظ ساختار سینمایی درست بسازم و حداکثر بهرهبرداری را از معماری زیبا و قدیمی اصفهان و آداب و رسوم اصفهان بکنم. خب در چنین شرایطی خودبهخود فیلمها همان چیزی میشود که مردم دوست دارند.
مجید پا به رکاب شد
من خودم در سالهای دبیرستان (البته من هنرستان صنعتی اصفهان در رشته بیربط برق درس خواندهام) با دوچرخه به مدرسه میرفتم. فکر کردم اگر مجید هم دوچرخه داشته باشد (که البته در اصل قصهها هم مجید دوچرخه دارد) از دوچرخه استفادههای خوب تصویری میتوانم بکنم. نمونهاش مسابقه دوچرخهسواری انبوهی بچهها در میدان نقش جهان در فیلم ورزش است، اما در مدرسه دوچرخهها وجود داشت و من فقط آنها را در قاب تصویر آوردم.
چرایی شکست نان و شعر در گیشه
یک سال و نیم بعد از مجموعه قصههای مجید یک فیلم سینمایی برای بخش خصوصی ساختم به اسم «نان وشعر» که تلفیقی بود از پنج قصه از قصه های هوشنگ مرادی کرمانی. این فیلم در اکران عمومی کاملا شکست خورد. چون مجید دیگر آن شیرینی کودکی را نداشت و گوشتتلخی بلوغ سراغش آمده بود و مردم همان مجید شیرین مجموعه تلویزیونی را میخواستند، اما بعد از آن دیگر پیش نیامد که در اصفهان کاری انجام بدهم و امروز اصلا دیگر حال وهوای کاری مثل قصههای مجید در عمق وجودم نیست. روزگار تغییر میکند، انسان تغییر میکند، همه چیز مدام در تغییر و تحول است.
قصههای مجید پوراحمد دوست داشتنیتر است یا قصههای مجید مرادی کرمانی
بهتر است همان حرف همیشگی هوشو را به نوعی دیگر تکرار کنم. قصههای هوشنگ مرادی کرمانی همچنان قصههای شیرین و جذابی است و دوستشان دارم، اما فیلم قصههای مجید هم سه سال بابتش جان کندم وخون دل خوردم و البته لذت بردم و صد البته که این مجموعه نقطه عطف کارنامه سینمایی من است، چطور میتوانم این فیلمها را دوست نداشته باشم.