دویدن به سمت درهای بسته

سؤال را که از آخر کلاس شنیدم، منتظر بودم خانم معلم صاف و‌ پوست‌کنده بگوید:
– نه دخترم، اشتباه می‌کنی.

تاریخ انتشار: 10:47 - چهارشنبه 1403/09/7
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
دویدن به سمت درهای بسته

به گزارش اصفهان زیبا؛ سؤال را که از آخر کلاس شنیدم، منتظر بودم خانم معلم صاف و‌ پوست‌کنده بگوید:
– نه دخترم، اشتباه می‌کنی.
درس تاریخ بود و برخلاف تاریخ‌های دیگر دوستش داشتم. خانم معلم با آن صدای زیر و جثه ریز برایمان از چشم‌درآوردن‌های آغا‌محمدخان قاجار می‌گفت و از ماجراهای امیرکبیر با مادر ناصرالدین‌شاه. برای ما که در یک شهرستان کوچک موش آزمایشگاهیِ آموزش‌وپرورش بودیم، به خاطر تربیتِ معلم‌های خیلی جدید، وجود این‌چنین گنجی ارزشمند بود. به همین دلیل دوستش داشتم.

مکث کرد. طبق عادت همان‌طور ایستاده پای چپ را ضربدری روی پای راست انداخت. مقنعه مشکی‌اش را کمی جلو آورد و دوباره عقب داد. صدایش از همیشه آرام‌تر شد:
– بله دخترم حق با شماست. امام‌خمینی اعضای مجلس خبرگان رو انتخاب کرد، اون‌ها هم بعد از فوت امام، آقای خامنه‌ای رو به‌عنوان جایگزین انتخاب کردند.

هم‌شاگردیِ ته کلاس که حالا همه نگاه‌ها به سمت او بود، عینک بزرگش را به سمت چشم‌های بادامی‌اش هل داد و گفت:
– درواقع امام خمینی خودش جانشین خودش رو معرفی کرد.
خانم معلم با سر حرفش را تأیید کرد و قدم‌زنان به سمت میزش راه افتاد؛ جایی‌که من در نزدیک‌ترین فاصله ممکن به او نشسته بودم و دیگر خانم معلم را دوست نداشتم! در شدیدترین حالت ممکن ناخن‌هایم را به کف دستِ مشت‌کرده‌ام فرو می‌کردم. مثل وقت‌هایی که داداش حرصم را در‌می‌آورد، جریان آتشفشان را حس می‌کردم که از دست‌هایم به سمت صورتم بالا می‌آید و اول قرمزی‌اش در گونه‌هایم می‌نشیند. هنوز خانم معلم روی صندلی آرام نگرفته بود که گدازه‌ها از دهانم فوران کرد:

– خانوم، این چه حرفیه! مجلس خبرگان انتخابات داره. امام اعضای مجلس خبرگان رو انتخاب نکرده بود، مردم انتخاب کردن. همین حالا هم هر چند سال یه بار انتخابات خبرگان برگزار می‌شه.

خانم خودش را سرگرم ورق زدن کتاب قطور تاریخ کرد و چندان به جوش‌وخروش من محل نگذاشت. همین بی‌محلی فوران آتشفشان من را شدیدتر کرد:
– چرا می‌گید آقای خامنه‌ای رو خود امام تعیین کرده؟ ایشون هم انتخاب مردم هستن؛ فقط غیرمستقیم.
برای منِ جوجه بسیجی که موقع درس خواندن در خانه چفیه می‌انداختم و هر کتابی راجع به شهدا و دفاع مقدس پیدا می‌کردم، می‌بلعیدم، سکوت در برابر این تحریف تاریخی آن هم مقابل ۳۲ تا دانش‌آموز دوم دبیرستانی گناهی نابخشودنی بود.

صدای من که بلندتر شد، خانم مجبور شد صورت سبزه‌اش را چهل‌وپنج درجه بچرخاند تا درست زل بزند در چشمان من که در فاصله شصت‌سانتی‌اش مشغول دادوبیداد بودم. تمام تلاش خود را به کار گرفت تا لرزش صدایش را قایم کند اما موفق نشد:
-اشتباه می‌کنی! مجلس خبرگان انتخابات نداره، هیچ‌وقت هم نداشته.

چشم چرخاندم به رفیق هم‌مسلکی که کنار دستم نشسته بود. خیره مانده بود به دهان معلم. سقلمه‌ام بیدارش کرد:
– تو یه چیزی بگو‌!
-من انتخاباتِ مجلس خبرگان یادم نمی‌آد!
این یکی دیگر مثل خنجری بود که از پشت خورده باشم. حالا گدازه‌ها از همه‌جا بیرون می‌زد.
– چه‌تون شده شما؟! همین پارسال بود هم‌زمان با انتخابات مجلس، انتخابات خبرگان هم برگزار شد.
کلاس ساکت شده بود. کسی توقع نداشت شاگرداول این‌طوری در روی معلم بایستد و صاف در چشمانش زل بزند و با اصرار بگوید تو اشتباه می‌کنی.

برای خودم هم سخت بود. این را از لرزش خفیفی که در بدنم حس می‌کردم فهمیدم. ولی پای اعتقادات درمیان بود. تصور می‌کردم در زندان عراق هستم و شکنجه‌گر صدام از من می‌خواهد که به امام بدوبیراه بگویم و من دارم سوزش سیگار را پشت دستم تحمل می‌کنم اما فریاد می‌زنم «درود بر خمینی».
اصرار من بر اشتباه معلم، عاقبت نقاب آرامش را از صورتش کنار زد. دیگر خبری از صدای زیر آرام نبود. سرخی خفیفی زیر پوست سبزه صورتش دویده بود:
-باشه! حالا که این‌قدر اصرار داری حرفت درسته، باید ثابتش کنی، اگه تا جلسه بعد نتونی مدرک بیاری، یه نمره منفی بهت می‌دم.
آب از سرم گذشته بود. همه کلاس با خانم معلم آن طرف جوی بودند و من این طرفِ جوی سرریز‌کرده:

– اگه ثابت کردم، باید یه مثبت بهم بدین.
زنگ پایان کلاس به داد همه رسید.
هفته بعد من با شناسنامه بابا که از شانس خوب من، مُهر انتخابات خبرگانش واضح و خوانا بود، مدرسه رفتم. خانم معلم نگاهی سرسری به شناسنامه انداخت‌ و آن را پس داد. مثبت بزرگی، طوری‌که خودم هم از ردیف اول آن را ببینم، جلوی اسمم گذاشت. معلوم بود خودش هم پرس‌و‌جو کرده و بی‌شناسنامه هم فهمیده که چه گاف بزرگی جلوی سی‌ودو تا بچه شانزده‌ساله داده است.

هرچند زلیخا دست‌آخر انتقامش را گرفت. آخر ترم در کارنامه‌‌ام بین همه بیست‌ها و نوزده‌ها یک هفده جلوی کلمه تاریخ می‌درخشید.
بیست‌وسه‌چهار سال از آن شانزده‌سالگی بی‌پروا گذشته و گذر سال‌ها گرد مصلحت‌اندیشی را روی روح و قلبم پاشیده. بعضی وقت‌ها حسرت گفتن یک «نه» اساسی به دلم مانده. بعضی وقت‌ها کسی در گوشم زمزمه می‌کند تو فقط بدو، باز کردن درهای هفت‌قفله با من…

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

بیست − شش =