به گزارش اصفهان زیبا؛ سر به سجده گذاشته بود و اشک میریخت. از وقتی برای استاد پرورش آن خبر را آورده بودند، به این حالت افتاده بود. چند ساعت پیش، شخصی از جانب آیتالله بهاءالدینی آمده بود. خبر جالبی برای حاجآقا داشت؛ خبری که در نزد گوینده نشان از بالاترین بشارتها بود. میگفت، به آیتالله بهاءالدینی عکس جلال افشار را نشان دادهاند و به ایشان گفتهاند که او شهید شده است. آقای بهاءالدینی هم خرسند شدند و گفتند: «امام زمان از من یک یار خواستند و من صاحب این عکس را به ایشان معرفی کردم.»
حالا استاد پرورش بعد از شنیدن این خبر منقلب شده و به سجده افتاده، گریه امانش نمیدهد و سر از سجده برنمیدارد. او مدام با خود میگوید: «چرا من نه؟!»
لابد او با خود میگوید جلال که شاگرد من بود؛ چه شد که شاگرد از استاد پیشی گرفت؟ چرا من یار امام زمان نشدم؟! چرا آقای بهاءالدینی من را به امام زمان معرفی نکردند؟ من که استاد جلال افشار بودم، من که چندین جلال افشار پای بحثم نشستند که ناگاه خاطرش رفت به دوران قبل از انقلاب؛ جایی که جلال نوجوانی بود پر از انگیزه. او با سید محمد حجازی پیش حاجآقا پرورش آمده بودند. آنها تصمیم خودشان را گرفته بودند و میخواستند که مبارزه مسلحانه با رژیم شاه را شروع کنند؛ اما ازآنجاکه حاجآقا را استاد خود میدانستند، نظر حاجآقا برایشان شرط بود.
حاجآقا هم از آنان خواست که پیش از هرچیز بروند و بر روی واژه «جهاد» تحقیق کنند. به آنها گفت که مبارزه مسلحانه بدون آگاهی و مطالعه نمیشود. مطالعه اصلی هم باید از منابع قرآنی و اسلامی باشد؛ و الا به بیراهه میکشد. آن دو جوان هم قبول کردند و کارشان را شروع کردند؛ خیلی هم جدی. آنها مدتی به کتابخانه مدرسه احمدیه خزیدند و در میان منابع و کتابها از چشم خلایق گم شدند. عاقبت بعد از چندین هفته، سر از کاغذها بلند کردند و به سراغ حاجآقا رفتند و نتیجه نهایی خودشان را اعلام کردند.
آن دو به این نتیجه قطعی رسیدند که جهاد مسلحانه نیاز به اذن ولیفقیه یا مرجع تقلید دارد. یک نفر سرخود نمیتواند اسلحه بکشد و خون بریزد. جواب آنها آب پاکی را روی دستشان میریخت؛ زیرا امام خمینی که در میان مراجع آن زمان پرچم مبارزه را در دست داشت هیچ اعتقادی به مبارزه مسلحانه نداشتند. این شد که افشار از همان زمان راهحل فرهنگی را در پیش گرفت.
حتی سپاه اصفهان هم که تأسیس شد و گردان امام حسین که شکل گرفت، مسئولیتهای آموزشی را بر عهده گرفت؛ اما حالا استاد پرورش با خود فکر میکرد که کسی به خاطر مسئولیت عقیدتی یک گردان، تیپ یا لشکر که یار امام زمان نمیشود! کسی به خاطر شهیدشدن تنها هم یار آقا نمیشود!
خلاصه ذکر آن روز پرورش این بود که خدایا! چه شد جلال رفت و من درجا زدم؟! خدایا! این چه فیضی بود که نصیب این شاگردم کردی؟! خدایا! خدایا! با من سخن بگو. من میخواهم دلیل تو را بشنوم. در میان تمام این فکرها بود که تمثیلی حالش را جا آورد. میگویند میان چینیها و رومیها مسابقهای برگزار شد که کدام یک نقاشتر هستند. چینیها در فرصتی که داشتند از هر رنگی طرح درانداختند و نقشهای محیرالعقول و خیرهکنندهای بر پرده خود زدند.
اما در طرف مقابل رومیان فقط تابلوی خود را صیقل میدادند و زنگ از آن میزدودند؛ تا آنکه تابلوی آنان پردهای صددرصد صیقلی و صاف شد. وقتیکه پرده برانداختند تمام آن نقشهایی که در نقاشی چینیها بود، در نقاشی رومی افتاده بود؛ بهعلاوه آنکه تمام طبیعت درنهایت زیبایی در تابلوی رومیها هم مشخص بود.
اکبر بهخوبی میدانست که این تمثیل، خود گواه کسانی است که بسیار در راه حضرت حق زحمت میکشند و انواع و اقسام کارهای نیک و مشقتبار را انجام میدهند؛ اما آن کار اصلی را انجام نمیدهند. در عوض، رومیان مثال آن کسانی هستند که وجود خودشان را از زشتیها پاک میکنند؛ هرچه حسد، کینه، نفرت و نفاق است را از جان میکنند و دور میاندازند. آنها کسانی هستند که آیینه میشوند؛ آیینهای صاف که زیباییهای عالم هستی بر آنان میتابد و منعکس میشود.
با خودش گفت: «ای بیچاره پرورش! هزار کار در عالم کردی و آن یک کار نکردی.» پرورش هرچه با خود فکر کرد، دید که کار نکرده نداشته. اگر جلال افشار کار خوبی داشته، پرورش کارهای خوب بسیاری داشته، اگر افشار مرد نیکویی بوده، اکبر خود پرورشدهنده مردمان نیکویی بوده است.
پس باز با خود گفت: «ای بیچاره اکبر! همه کار کردی، الا آن کار که باید برای خود میکردی. قلب را باید جلا میدادی، قلب را باید از زنگار و آلودگی شستوشو میدادی. کسی از تو هزار کار نیکو نمیخواست! کار آن بود که خود را بسازی و قلب را خالص به پیشگاه یار تقدیم کنی تا حضرت خریدار آن شود.