بابا راضی نمیشد، به هیچ شکلی. حق هم داشت. محمد پسر اولشان بود. مادر که خیالش راحت بود پدر رضایت نمیدهد، خیلی با محمد بحثی نمیکرد. تا اینکه پدر آن خواب را دید. محمد از آن خواب خبری نداشت. پدر بدون اینکه به او حرفی بزند، برگه رضایتنامه را آورد و درحالیکه اشک به چشم داشت، جلوی او امضا کرد.
همانجا محمد صلواتی فرستاد و گفت: «اینم آخریش.» نذر ۱۰۰۰ صلوات کرده بود. ۹۹۹ تایش را فرستاده بود، این یکی هم شد آخرین صلوات. اصرار کرد که پدر بگوید چطور راضی شده.
اولش نگفت، بعدها اما تعریف کرد: «توی خواب صدایی بهم نهیب میزد که بذار بره، این سرباز امام زمانه!» پدر توی خواب کسی را ندیده بود. حضور کسی را هم احساس نکرده بود فقط یک صدا به او نهیب میزد. سه بار این صدا را شنیده بود و هربار دنبال صاحب صدا بود؛ اما هر بار بینتیجه. بعد که از خواب بیدار شده بود، گفته بود: «آقا جان، حالا که شما میگید، هرچی خودتون صلاح میدونید.»
محمد بعد از سه خواهر دنیا آمد. بعد از کلی طعنه و تمسخر! یکی گفته بود: «بعد از زهرا، طاهره و فاطمه، اسم این یکی را بگذارید رقیه.» اما نذر مادر جواب داد و چشمشان به محمد روشن شد. محمد، عزیز پدر ومادر بود، اما دردانه نشد. از همان بچگی شاگردی میکرد، گاهی توی مکانیکی و گاهی هم مغازه خواربارفروشی پدر.
خوب هم میفهمید که پسر بزرگ خانه یک جاهایی باید دلگرمی مادر باشد، به کمک کار بودن، عصای دست شدن و تکیهگاه بودن، هر چند سن کمی داشته باشد. شاید ۱۲ ساله باشد اما موکت کف راهرو را بخرد تا دل مادر را گرم کند یا ۱۵ ساله باشد و چرخگوشت بخرد و خستگی را از دستانش بگیرد. یا نه برود کنار دست اوستایی و نجاری یاد بگیرد و در بسازد برای هال خانه.
** عصرها که کلاس نداشت شاگرد مغازه بود. کم درس میخواند. شاید خیلی هم عاشق درس و کلاس نبود. اما همیشه قبولی آخر سال را داشت. گاهی برای نذر قبولیاش از مغازه حبوبات میخرید و میداد مادر آش درست کند. اما پول آن را خودش میداد. پدر و عمو شریک بودند و محمد از مال شریکی برنمی داشت.
** روضهخوانی خانه پدر با خرید دوتا پرچم کوچک پا گرفت. محمد ۱۲-۱۰ ساله بود که آنها را خرید. ماه محرم بود و انقلاب تب و تاب خودش را داشت.
امام خمینی(ره) گفته بودند هر کس دلش با امام حسین(ع) است، پرچم عزای امام را جلوی در خانه بزند. یک شب، توی حکومتنظامی دو تا جوان تحت تعقیب که به کوچه ما کشیده شده بودند، آمدند داخل حیاط. آن روزها، توی عرف مردم در بیشتر خانهها باز بود.
دو جوان نفسنفسزنان، گوشه حیاط نشستند و منتظر خلوتی کوچه شدند. به مادرم گفتند پرچم امام حسین(ع) را که دیدیم، به این خانه پناه آوردیم. آن شب محمد هر چند دقیقه یکبار میرفت توی کوچه سرک میکشید که اگر کسی نیست بروند. آخر شب بود که دیگر خیالشان راحت شد و رفتند.
** از همان ۸-۷ سالگی با پدر مسجد میرفت. او که مسئلهگفتن امام جماعت را دیده بود، وقتی میآمد خانه، با چادر خواهرها برای خودش عبا و عمامه درست میکرد و روی صندلی مینشست. به آنها هم میگفت: «چادر سر کنید و رو بگیرید تا من براتون سخنرانی کنم.» دقیقا همان احکامی که توی مسجد شنیده بود برایشان میگفت.
گاهی هم جدیتر میشد و خندههای زیرزیرکی آنها را ندید نمیگرفت: «خانم نخند!…. حواستو جمع کن…» تعصب و غیرت خاصی به خواهرها داشت، با اینکه بعد از خواهرهایش دنیا آمده بود، ولی حواسش به آنها بود. چه میپذیرفتند و چه نه. حرف خودش را میزد.
** توی خانه ما عرف نبود که از بچه، جلوی خودش تعریف کنند یا قربان صدقهاش بروند. اگر تعریفی بود، پیش بقیه میکردند. شاید این هم دلیلی بود برای این که محمد محکم و مستقل بار بیاید.
** دوستش امیر کلاهی، میگفت: «توی مدرسه، مکبر نماز جماعت میشد. وقتی امام خمینی فرمان شکستن حکومت نظامی را دادند، از اولین کسانی بود که توی کلاس شرکت نکرد. توی محله هم پای ثابت راهپیماییهایی بود که با هماهنگی آیتالله خادمی تشکیل میشد.»
** جنگ که شروع شد، هنوز محصل بود. تازه وارد دبیرستان شده بود. اما همه دغدغهاش این بود که برای دفاع برود. پسرعمویمان، حسین که همبازی کودکی و نوجوانیاش بود یک سال قبل رفته بود. مرخصیهای او پر از تعریفهایی بود که از جبهه میآورد و همه عشق محمد این بود که زودتر برود پیش آنها.
** ۱۶ سال داشت. طول کشید تا پدر راضی شود. شاید اگر پدر آن خواب را ندیده بود این اتفاق هرگز نمیافتاد. پدر راضی شد. کسری سن را هم با دستبردن توی کپی شناسنامه حل کرد. شوخیاش توی آن سال این بود که: «من اگه شهید بشم، قاچاقی بوده…!» اما بعد از یک سال، مدارک مورد قبول را برد و داد. دیگر نمیتوانستند به او ایراد بگیرند.
** با این که میدانست مادر راضی به رفتنش شده اما میخواست از ته دل او خبردار شود. حرف پیش میکشید. مادر میگفت: «دیگه اصلا حرفشو نزن…. بابات این خواب رو دیده…. این خواب بیعلت نیست» میگفت: «می خوام شما هم از ته دلت راضی باشی… خدا گفته که اول پدر و مادرت باید راضی باشه…اگر یک درصد هم احتمال بدم راضی نیستی، نمیرم…» و مادر گفته بود: برو، سپردمت به علی اکبر امام حسین.»
** آن موقع که جبهه رفت ریش و سبیل نداشت. چند هفته بعد که برگشت، اولین چیزی که برایمان تازگی داشت، موهای ریزی بود که به صورتش نشسته بود. اول او را نشناختیم. اما فقط قیافهاش نبود که عوض شده بود. تا قبل از آن مثل همه همسنوسالهایش جنب و جوش عجیبی داشت.
گل میکاشت، برگهای کف باغچه را جمع میکرد و آتش میزد. از بعضی چیزها که برایش جذاب بودند، عکس میگرفت. اما بعد از آن انگار محمد آن محمد سابق نبود. همهمان حس میکردیم بزرگتر شده انگار در عرض چند هفته مرد شده بود. تا کاری از او میخواستند، سریع پیاش میرفت. ما هم دلمان میخواست بیشتر به او احترام بگذاریم.
با همه اینها او دلش نمیخواست چندان توی چشم باشد. حتی دوست نداشت با پوشیدن لباس سپاه معلوم شود که او هم برای دفاع به جبهه رفته است. بقیه را هم تشویق به رفتن میکرد. به هر شکلی.
به یکی از فامیلها که اصلا دلش نمیخواست جبهه برود گفته بود: «حالا که شما نمیآی، اقلا یه خرجی برای جبهه بکن. ماشین، موتور یا هر چیزی که به درد اونجا بخوره.» چند وقت بعد، طرف موتوری را خرید و فرستاده بود جبهه. یکی از جوانهای فامیل هم که دلش به رفتن نبود، یک بار شوخیشوخی به محمد گفت: «نمیدونم چرا ما لیاقت نداریم بریم جبهه؟ …» محمد خندید و جواب داد: «لیاقت نمیخواد که…یه فتوکپی شناسنامه میخواد با دوتا عکس!»
** بابا بعد از آن خواب دیگر هیچ وقت به محمد نگفت: «دیگه نمیخواد بری…. دیگه برگرد ….» ولی دلش میخواست زود به زود مرخصی بیاید. محمد اما فرمانده بود و اولویت برایش جبهه.
یک روز یکی از دوستان که برای خرید به مغازه پدر او آمده بود پرسیده بود: «شما چطوری مرخصی میآیید؟ چرا به محمد من مرخصی نمیدن؟» جواب داده بود: «ما مرخصیمون رو از محمد میگیریم، فرمانده ما ایشونه.»
مادر هم گاهی به محمد گله میکرد که: «تو دل همه مادرها رو به دست میآری، اما حساب من رو نمیکنی که منم یه مادرم؟!» و محمد شاید جوابی نداشت جز اینکه دلداری بدهد.
** در نبود محمد، مادر خیلی ناراحت بود. با درک خودمان میگفتیم: «داداش، اون جلوجلوها نباش… ملاحظه مامان رو هم بکن،… جوری نشه که شهید بشی!» محمد میخندید و میگفت: «مگه دست منه که شهید بشم یا نه؟! همش دست خداست!»
** چند بار مجروح شد. گاهی ترکشها آنقدر زیاد بودند که لباسش سوراخ سوراخ بود. مادرم وقتی زیرپوشش را میشست، فکر کرده بود به خاطر عرقکردن زیاد است که پوسیده. وقتی اتفاقی بدنش را دیده بود، خالهای پراکنده و سیاه به چشمش آمده بود. پرسیده بود اینا چیه و محمد با شوخی جواب داده بود: «هیچی…چراغهای جبههاس.»
** یک بار قبل از تشییع ۳۷۰ شهید عملیات محرم برای پدر خبر آوردند که محمد شهید شده. اسمش در لیست شهدا بود. پدر و عمو ۱۴ روز پیگیر تحویل پیکر بودند نهایتا اما مشخص شد شخص دیگری با این اسم بوده است. حسین، پسرعمو، خبر را که شنیده بود، با خانوادهاش تماس گرفته بود که محمد پهلوی من است، صحیح و سلامت! اما در آن مدت نگرانی و غمی خانواده را گرفته بود که هیچوقت تجربهاش نکرده بودیم.
** یک بار دستش شکست. مراعات آن را نمیکرد. توی جبهه زیاد از آن کار میگرفت طوری که هر چند ماه یک بار مجبور میشد دوباره آن را گچ بگیرد. بعد از آن پایش مجروح شد. لنگ راه میرفت. مادر میگفت: «شما که چند ساله توی جبهه بودی… وظیفهات را انجام دادی… دیگه برگرد.» میگفت: «مامان چه حرفیه میزنید؟!… کسانی هستند که دست یا پاشون رو از دست دادن، اما هنوز تو جبهه کار میکنن.»
** مدتی به دلیل مجروحیت نرفت جبهه اما در عوض توی بیمارستان صدوقی به مجروحان کمک میکرد. بدون اینکه حقوقی بگیرد. توی همان وضعیت مجروحیت، بساط روضه هم به پا کرد. خواهرم دلش میخواست چند روز روضه توی خانهاش برگزار کند.
همین که حرفش را زد، محمد گفت: «بسپارش به من!…. کاریت نباشه!…» بلندگو و منبر و سخنران را خیلی زود ردیف کرد. دو تا پرچم عزا هم نصب کرد. با آن پای مجروح همهاش این طرف و آن طرف میدوید. میگفت کار روضه امام حسین لذت دیگه ای داره!
** نوار کاستی از سخنرانی شیخ حسین انصاریان داشت که درباره مقام شهید بود. خانه ما قدیمی بود و آشپزخانه آن طرف حیاط. برای این که مادرم همیشه آن نوار کاست را گوش کند، با سیمکشی، باند و بلندگو را کشیده بود تا آشپزخانه. سپرده بود هر وقت یک طرف کاست تمام شد، دکمه را بزند و ادامهاش را آن طرف کاست گوش کند
. یکی از صحبتهای شیخ حسین انصاریان این بود که شهید جایگاهش بهشت است و پدر و مادر خودش را هم به بهشت صدا میزند. محمد میگفت: «مامان میبینی… اگه من شهید بشم جای شما هم بهشته. …!» مادر در تمام مدتی که توی حیاط لباس میشست، توی آشپزخانه غذا میپخت یا کارهای توی اتاق را انجام میداد، گوشش به آن سخنرانی بود.
** چهار ماه مأمور به خدمت در پادگان غدیر اصفهان شده بود. اما ما خبر نداشتیم. خانه هم نمیآمد اما سر وقت معمولش تماس میگرفت. یکبار که سر خاک شهید حسین اعرفی، پسرعمویمان بودیم که دیدیم چند تا رزمنده دارند میآیند سر خاک او.
محمد هم بین آنها بود. همه تعجب کردیم. یکی از دوستانش پرسیده بود: «انگار باباتون نمیدونن اصفهان بودی؟» آن موقع محمد حرفی نزد اما بعد به خودمان گفت: «اگه میگفتم اصفهانم، بیتابی پدر و مادر برای دیدنم بیشتر میشد.»
** گاهی حتی صحبت از ازدواج پیش میکشید. ۲۰-۱۹ ساله بود. یک مرغدانی ته حیاط داشتیم. میگفت این رو جمعش میکنم و یه اتاق مرتب میسازم. دلش میخواست با یکی از همسران شهدا ازدواج کند اما مادر راضی نبود. میگفت «همسر شهید حتما چند سال ازت بزرگتره…» محمد اما میگفت: «چرا ثوابش رو نمیگی. ثوابش هم گفتنی نیست!»
** وقتی خبر مجروحیت محمد را دادند چند روز بود که در یکی از بیمارستانهای تهران جراحی شده بود. او را از اهواز به شیراز و بعد به تهران منتقل کرده بودند. گلوله به شکمش خورده بود. بعد از جراحی امکان حرفزدن نداشت. دکتر شروع کرد توضیح دادن که: «ریهاش آسیب جدی دیده… کلیههایش کار نمیکنه و… .»
مادر انگار حرفهای دکتر را نمیشنید. گفت: «اگر زنده بمونه با یک کلیه هم میتونه زندگی کنه!» دکتر گفت: «مادر! هردوتا کلیه آسیب دیده!» گفت: «طوری نیست. خیلیها بدون کلیه و با دستگاه زندگی میکنند.» بعد هم دست روی بدن محمد گذاشت و گفت: «بدنش داغه …بچه ام خوب میشه.» دکتر که همه حرفهایش را زده بود چیزی نماند برایش جز اینکه بگوید: «مادر، فقط مغز زنده است.»
** امید را نمیشد قطع کرد. مادر چشم دوخته بود به آینده. به روزهایی که محمد از روی تخت بلند شود و با او برگردد اصفهان. پانزده روز چشمانتظاری، اما پایان امیدبخشی نداشت. پیکرش را با هواپیما فرستادند در حالی که مادرم هم همراهش بود.
همه ما دغدغه داشتیم که مادر چطور تحمل میکند؟ غم شهادت …توی شهر غریب… با این همه امید و چشمبهراهی…. اما خودش تنها با پیکر عزیزش برگشت اصفهان!
** مادر میگفت: «انگار خدا قوتقلب عجیبی به من داده بود. محمد مثل یک فرشته کنار من بود و من را آرام میکرد.» برای مراسم تشییع هم گریه و زاری نکرد. میگفت: «میدانم محمد دوست ندارد من بیتابی کنم.» مادر نمیخواست دشمنشاد شویم.
راوی: مرضیه اعرفی، خواهر شهید محمد اعرفی، شهید عملیات کربلای پنج