همه عمرم فدای یک لحظه عمر امام

قصه، قصه صبر است و ایستادگی. قصه‌ای که قهرمانانش مادران این سرزمین‌اند؛ مادرانی که از فرزندانشان گذشتند و راضی شدند به رضای خدا.

همه عمرم فدای یک لحظه عمر امام - اصفهان زیبا

به گزارش اصفهان زیبا؛ قصه، قصه صبر است و ایستادگی. قصه‌ای که قهرمانانش مادران این سرزمین‌اند؛ مادرانی که از فرزندانشان گذشتند و راضی شدند به رضای خدا. مادر شهیدان اصغر و حمیدرضا طاهری از پسران شهیدش می‌گوید.

در مسجد اعظم، به یادگیری فنون جنگی مشغول شد

اصغر، در یکم تیرماه سال ۴۲ در یکی از محله‌های شهرضا به دنیا آمد. او فرزند سوم خانواده بود و بعد از دوخواهرش متولد شد. پدرش آموزگار بود. مدتی بعد از تولد اصغر به خاطر شغل پدرش به اصفهان آمدیم. اصغر مدرسه ابتدایی و راهنمایی را در محله قائمیه (دنبه سابق) باموفقیت پشت سر گذاشت. او به دبیرستان سعدی اصفهان رفت و در رشته ریاضی تحصیل کرد. اصغر در زمان انقلاب با دوستان خود در مسجد اعظم به آموزش و یادگیری فنون جنگی و کلاس‌های اعتقادی مشغول شد.

بین ماندن و رفتن، رفتن را انتخاب کرد

جنگ که شروع شد سال آخر دبیرستان بود. برای اولین بار در عملیات حصر آبادان شرکت کرد و بعد در عملیات طریق‌القدس، درهمین عملیات به‌عنوان فرمانده یک گروه ۲۴ نفره انتخاب شد که این گروه، به‌عنوان گروه خط‌شکن قرار بود برای بازکردن راه زودتر حرکت کنند تا شهر بستان را پس بگیرند. اصغر وقتی دید دشمن پیشرفت کرده و بچه‌ها نمی‌توانند جلو بروند، پس از مکثی، به نیروهایش گفت ما اگر بمانیم کشته می‌شویم. اگر هم جلو برویم کشته خواهیم شد؛ پس چه بهتر که جلو برویم و راه را برای دیگر برادران باز کنیم. این را می‌گوید و با صدای تکبیر از جا بلند می‌شود و حرکت می‌کند و با اصابت تیر به قلبش به شهادت می‌رسد.

همیشه کمک‌حال خانواده بود

اصغر به فوتبال خیلی علاقه‌مند بود و در تیم محله به خاطر قد بلندش دروازه‌بان بود. او خیلی مهربان و رئوف بود. همیشه کمک‌حال خانواده بود. تابستان‌ها سر کار می‌رفت و با پولی که به دست می‌آورد، به کسانی که احتیاج داشتند کمک می‌کرد.

با صبر و حفظ حجابتان ادامه‌دهنده راه من باشید

اصغر همیشه ما را به صبر دعوت می‌کرد و می‌گفت، هیچ‌وقت در شهادت من گریه نکنید؛ چون من از شهدای کربلا عزیزتر نیستم. حضرت زینب(س) چگونه صبر کرد و راه شهدا را ادامه داد؛ شماهم با صبر و حفظ حجاب خود ادامه‌دهنده راه من باشید.

هنوز به تکلیف نرسیده بود؛ ولی نماز شب می‌خواند

همه‌اش در حال کار و فعالیت و بچه‌داری بودم. بعضی وقت‌ها که از کار خانه خسته می‌شدم، کنار اتاق‌ خوابم می‌برد. اصغر رختخوابم را پهن می‌کرد و می‌گفت بیا در رختخوابت بخواب. نصف شب می‌دیدم چراغ اتاقش روشن است. نماز شب می‌خواند. هنوز به تکلیف نرسیده بود.

وظیفه‌اش است که برود

اصغر گفت: می‌خواهم بروم جبهه. گفتم: یک هفته به امتحان‌هایت بیشتر نمانده. صبر کن امتحان‌ها تمام شود بعد برو. گفت: برای امتحان همیشه فرصت هست. اگر من نروم چه کسی برود؟ آن که زن و بچه دارد؟ من که آزادم باید بروم. خیلی‌ها می‌گفتند چرا می‌گذارید برود؟ چطور دلتان می‌آید؟ می‌گفتم خدا خودش او را به من داده؛ هر جا که بخواهد می‌تواند او را از من بگیرد. وظیفه‌اش است که برود.

وعده‌گاه، بهشت؛ پایین آخرین نامه‌اش نوشته بود

همیشه برایمان نامه می‌نوشت. پایین همه نامه‌هایش می‌نوشت «وعده‌گاه، کربلا». نامه آخری که آمد، پایینش نوشته بود: «وعده‌گاه، بهشت». پدرش آمد خانه دنبال عکسش می‌گشت. می‌خواست بدهد به بسیج. عکس را دادم و با هم رفتیم بیرون. دیدم رسیدیم غسالخانه. خیلی شلوغ بود. نوبتمان که شد، دونفری که او را غسل می‌دادند می‌گفتند چقدر این شهید خوشحال است. انگار لبخند می‌زند. اصغر نهم آذر سال ۶۰ در عملیات طریق‌القدس شهید شد. ۱۸سالش بود.

سفارشی که انجام نشد

یک بار رفته بودم سر مزارش در گلستان شهدا. یکی از هم‌رزمانش آنجا بود. وقتی فهمید مادر اصغر هستم، گفت: «چند لحظه قبل از به شهادت‌رسیدن اصغر، بالای سرش بودم. پرسیدم کاری می‌توانم برایت انجام دهم؟ گفت فقط کمی آب می‌خواهم. گفتم شرمنده آب ندارم. دستش را گذاشت روی سینه‌اش و با دست دیگر روی زمین نوشت: همه عمرم فدای یک لحظه عمر امام.»

خیلی امام(ره) را دوست داشت. در نامه‌اش نوشته بود وقتی شهید شدم، وصیت‌نامه و عکسم را ببرید پیش امام و عکسم را بدهید امام امضا کند. آن عکس را بگذارید سر قبرم؛ اما موفق نشدیم این کار را انجام دهیم.

یک شب خوابش را دیدم. گفتم چه زود آمدی؟ کت پوشیده بود. کتش را که باز کرد، دو بال زیر کتش بود. دشت سرسبز و بزرگی جلوی ما بود. وقتی می‌خواست برود، پرسیدم چطوری می‌روی؟ دیدم یک‌مرتبه پرواز کرد و رفت.

بعد از شهادت اصغر، درس را رها کرد و به جبهه رفت

حمیدرضا یکم مرداد سال ۴۵ در محله قائمیه به دنیا آمد. مدرسه ابتدایی و راهنمای را توی همین محله خواند. بعد از شهادت برادر بزرگ‌ترش اصغر، درس را رها کرد و به جبهه رفت.

خوابی که تعبیر شد

حمیدرضا چندماهی مفقودالاثر بود. می‌گفتند زیر آتش دوطرف مانده است و نمی‌شود بیاورندش عقب. من شب‌ها بیدار می‌شدم و می‌گفتم خدایا این بچه کجاست؟ اسیر شده؟ شهید شده؟ خدایا راضی‌ام به رضای تو.

یک‌شب خواب دیدم که یک نفر از آشنایان برگه‌ای دستم داد. من به سرهای افرادی که در عکس بودند، نگاه می‌کردم. دیدم عکس حمید نیست. یک جنازه کوچک پای این سرها افتاده‌بود. انگشتم را گذاشتم روی آن و گفتم: یعنی این؟ گفت: بله. این را که شنیدم دستم را محکم زدم روی سینه‌ام و گفتم: یعنی مثل حسین سر ندارد و از خواب بیدار شدم.

چند روز بعد گفتند پیکر شهدا را آورده‌اند؛ بروید برای شناسایی. با خودم گفتم، ای‌کاش سَرَش باشد تا دستانم را بکُنَم لای موهایش! یک بار دیگر رویش را ببوسم و از او خداحافظی کنم.

وقتی رفتم توی سردخانه، از روی اسمش پیدایش کردم. نشستم بالای سرش و در تابوت را باز کردم. سر نداشت. گفتم شاید من اشتباه باز کرده‌ام و سرش آن طرف است؛ ولی آن طرف پایش قرار داشت و کارت و پلاکش را جای سرش گذاشته بودند.

گفتم، خدایا همان‌طور که به حضرت زینب(س) صبر دادی به من هم صبر بده این داغ را تحمل کنم. حمیدرضا چهاردهم اسفند سال ۶۴ در عملیات والفجر۸ در ناحیه کارخانه نمک (فاو) شهید شد. اول پایش مجروح شده بود؛ ولی چون در مکانی زیر آتش دشمن بود نتوانستند به عقب منتقلش کنند و به شهادت رسید. ۱۹ سال بیشتر نداشت. دو ماه بعد که او را آوردند، بدن عزیزش قطعه‌قطعه شده بود و سر بر تن نداشت.

شهیدی بی‌سر، مثل اربابش حسین(ع)

قسمتی از بدن حمیدرضا که سالم مانده بود را در گلستان شهدا به خاک سپردیم. هر بار که می‌رفتم سر مزارش، می‌گفتم، ننه تو که سر نداری که من را ببینی! همیشه همین را به او می‌گفتم. تا اینکه خواب دیدم که در گلستان شهدا کنار برادر شهیدش اصغر ایستاده‌ام. دشت بی‌کرانی مقابلمان قرار داشت. دیدم حمیدرضا از دور دوان‌دوان به سمتم می‌آید. موهای لَختَش این‌طرف و آن‌طرف شانه‌اش می‌ریزد. وقتی به من رسید، صورتش را به سمتم گرفت و من او را بوسیدم؛ چندبار دو طرف صورتش را بوسیدم. از آن به بعد دیگر نگفتم چرا سر نداری!