اسمش را حاج آقایم گذاشت «رضا». به نیت امام غریب. تا آن موقع هنوز نرفته بودیم زیارت. از امام رضا (ع) برایمان یک گنبدطلا بود و یک داستان ضامن آهو و غریبی امام.
حاج آقایم پشت قرآن تاریخ تولد رضا را نوشت. سال چهلوسه بود. زیاد درد کشیدم. رمضان بود. ماههای آخر بارداری که نمیشود روزه گرفت. اولین شب قدر بود که رضایم به دنیا آمد. مادرم نتوانست برود روستا بالایی احیا، من هم که تکلیفم مشخص بود. آن شب درد تا مغز استخوانم رسید.
استخوانهایم تیر میکشید. سرم خیلی درد میکرد. انگار که فرق مرا شکافته بودند. به یاد امیرالمؤمنین(ع) خیلی گریه کردم. از آن شب صدای رضا پیچید توی خانهمان. صدای خندهها و بازیهاش. صدای زنگش وقتی از مدرسه میآمد، یا وقتی به در
میکوفت.
تمام خانه از رضا بود و تمام صداها هم. هنوز صدای اذانهای رضا بالای منبر مسجد بود. اما چیزی که در ما دلهره انداخت، طنین جنگ بود. صدای بمباران، صدای گرفتن قصرشیرین و خرمشهر. از آنوقت بود که رضا خواست برود. دقیقا پانزده ساله بود. بسیجی امام رضایی ما. رضا کوچولو که هنوز سنش قد نمیداد برای رفتن، رفته بود اما.
ما زیاد خبر نداشتیم. زنها مدام در آمدوشد بودند. هی برو ده بالا هی بیا پایین. من اما ماندم روستای خودمان، ماندم خانهمان و دلم هیچ به رفتن برات نمیداد.
اگر کسی از رفتن رضا نمیگفت شاید من هم با انگشتهایم نمیشمردم که سه سال شده ماندهام خانه و هی تسبیح میگردانم. شاید اگر آن دوتا جوانان شب برایم حرف نمیزدند من تا رفتن نفس از جانم میماندم همینجا روستای خودمان، خانه خودمان! آن روز چندشنبه بود نمیدانم.
سفره را چیده بودم دور از پنجرههای حیاط که ضربدری چسب زده بودیم. حاجآقایم وضو گرفته آمد نشست سر سفره، اللهم رزقنا رزقا حلالش را خواند و بسمالله گفت و یک لقمه گذاشت دهنش. داشتم ریحانها را از میان ترهها جدا میکردم که گفتم حاجآقا رضا چند سالش شده! حاجآقا نان را نصف کرد.
گفت فردا که نوزدهم باشه، رضا دقیقا رفته تو هجده سال. آره فردا رضا دنیا میاد و خندید. از رادیو صدای خواندن دعای سحر میآمد. من میلرزیدم. برخلاف خندهحاجآقایم ترس داشتم. شب را نتوانستم بروم احیا. ماندم خانه، خوابم برد، خواب دیدم. لرزیدم، هم در خواب و هم در بیداری.
سرم درد گرفت مثل هجده سال پیش. یعنی فرق سرم باز شکافته شد! گریه کردم و لرزیدم. این لرزش و گریهها تا آمدن آن دو جوان ادامه داشت. قد و قوارهشان به رضایم میماند.
قدبلند، معلوم بود ریشهایشان را تا حالا نزدهاند. ریشهایشان مثل رضایم نازک بود. یکیشان که پیراهن سیاه تنش بود گفت زخمی شده. کجا!؟ شنام حالا شنام کجاست! یک جایی بین کردستان ایران و کردستان عراق. گفت که چهل تا بسیجی دانشآموز بودهاند. پنج تا شهید شدهاند.
حالا رضا کجاست! آن یکی گفت رضا از همان پنج نفراست. گریه کردم. لرزیدم. جنازهاش کو؟ از شنام تا اینجا چقدر راه است؟! دستم را به فرق سرم گرفتم. یاعلی سردادم.
روز نوزدهم قرآن به سر گرفتم و مثل بیبی زینب منتظر آمدن فرق شکافتهام شدم. منتظر رضایم ماندم. نیامد اما. ما بیست و یکم را عزاداری کردیم اما نیامد، بیست و سوم را سیاه کردیم تمام روستا را، نیامد اما. من به امیرالمؤمنین قسم دادم. نیامد.
از جوان رعنایم فقط خبر آن دو جوان برایم ماند. حسنین چطور خبر شهادت امام را دادهاند یعنی؟ من آتش گرفتم. رضا با پوست و گوشت و استخوانش در شنام ماند. از رضا یک شب نوزدهم برایم ماند که هرسال نوزدهم فرق سرم شکافته میشود و من به یاد امیرالمؤمنین(ع) گریه میکنم…