بچه‌ها اینجا تندتند شهید می‌شوند

وقتی گفتند برای غزه بنویسم، تمامِ من خسته شد. وقتی گفتند برای کودکان غزه بنویسم تمامِ منِ خسته‌، خیسِ اشک شد. شدم شبیه گنجشکی که زیر باران مانده و سرمای زمختی نشسته است به تنش…

بچه‌ها اینجا تندتند شهید می‌شوند - اصفهان زیبا

به گزارش اصفهان زیبا؛ وقتی گفتند برای غزه بنویسم، تمامِ من خسته شد. وقتی گفتند برای کودکان غزه بنویسم تمامِ منِ خسته‌، خیسِ اشک شد. شدم شبیه گنجشکی که زیر باران مانده و سرمای زمختی نشسته است به تنش…

خودم را کشان‌کشان بردم به سال‌هایی که گرگ‌های اسرائیلی، وحشیگری‌شان هنوز گُل نکرده بود. اگر همه‌چیز خوب پیش می‌رفت باید الان وسایل شن‌بازی‌اش را می‌ریخت توی کوله آبی‌رنگ و دست کوچکش را می‌گذاشت توی دست‌ بابا و می‌رفت کنار ساحل شن‌های طلایی و بازی می‌کرد. قلعه رؤیایی‌اش را می‌ساخت و برایش پادشاهی می‌کرد و همه دلواپسی‌هایش خلاصه می‌شد توی اینکه نکند آب بالا بیاید و قلعه‌اش را زیرورو کند. یا نَه؛ می‌توانست دخترکی باشد و پَرِ لباس مادرش را بگیرد و برود به بازار قیساریه یا همان بازار طلای غزه و همین‌طور که مادر مغازه به مغازه می‌گشت، از او بپرسد چرا خیابان اینجا سقف دارد؟ اصلا چرا سقفش گنبدهای کوچک و بزرگ دارد؟ چرا فقط اینجا طلافروشی دارد مامان؟ و مادر بخشی از مادرانگی‌اش را آن لحظه بریزد توی چند کلمه و قول دهد چند خیابان بالاتر برای دختر نازش عروسکی با موهای بلند و مشکی بخرد. اما حالا در زمان ما این خبرها نیست.

ساحل غرق‌شده در تجهیزات نظامی اسرائیلی و بازار رنگ به رو ندارد. حرف‌هایم چهل‌تکه می‌شوند وقتی باید بنویسم از رؤیاهای ترک برداشته بچه‌ها، از آرزوهایی که چال شد و عروسک‌هایی که خاک. از رنگین‌کمانی که فقط قرمزی‌اش پهن‌شده توی شهر. بنویسم از مسابقه دویی که راه افتاده توی چشم کودکان غزه و پرسش‌هایی که صدایش درنمی‌آید. انگشت‌هایی که توی هم گره می‌خورند و از یکی‌به دوکردن پاهای عریان روی خاک سرد و از لب‌های ترک‌برداشته از بُهت غم. از مدرسه‌ای که نیمکت‌هایش دفن شده توی آوار و از کیف‌های رنگی‌رنگی که خاکستری شده توی خاک. از کتاب‌های پَرپَر و دفترهای بدون نقاشی، از مدادهایی که دلشان برای دست‌های کوچولوی صاحبشان تنگ شده است. از صداهایی که فرصت نشد فریاد شود. از حرف‌هایی که جوانه نزده، خشک شد. از چشم‌هایی که همه‌اش شد حیرت، شد بهت، شد خدا چه کار کنم؟

بنویسم از آب و غذایی که نیست. از لب‌هایی که اسیر خشک‌سالی است. از سفیدی پخش‌شده توی قرمزی لب‌ها و از تَرَک‌های میخکوب‌شده کنج دهان‌ها. شرمندگی ریشه می‌اندازد توی کلمه‌هایم. باید بنویسم از بچه‌هایی که توی صدای بمب و سیاهی آسمان تا چشم باز کردند مادر و پدرهایشان چشم بستند. همان‌ها که سرتاپا سفید‌پوش‌شدنِ پدر و مادر را دیدند؛ آن‌هم ردیف‌به‌ردیف کنار خیابان، وقتی قرار بود نوبت به‌نوبت بروند زیر آوارها خاک. اینجا غزه است؛ سایه جنگ سال‌هاست افتاده به تن شهر و مجنونش کرده.‌ صدای بچه‌ها توی صدای هیولاهای بی‌رحم آهنی گم‌شده.

اینجا بچگی گم ‌شده و نبودن‌ها هرروز بیشتر از بودن‌ها به چشم می‌آید. اینجا بازی‌ها نیمه‌تمام مانده است. اینجا بچه‌ها تندتند شهید می‌شوند. یک نفر بیاید و بگوید لحظه‌ای که بابا می‌خوابد، مامان جواب نمی‌دهد، خانه دیوار ندارد، تلویزیون روشن نمی‌شود، بوی غذا نمی‌آید، باغچه گل ندارد، آجرها دهن کج کرده‌اند، خاطره‌ها زیر آوار له شده‌اند، اسباب‌بازی‌ها پریشان‌حال‌اند و دستی نیست که موی بافته دخترک را باز کند، باید چه‌کار کرد؟! اصلا از آنجا به بعد زندگی چه شکلی می‌شود برای یک دختر و پسر پنج‌شش‌ساله؟ یک نفر بیاید و جواب دهد.