کاش شاخه‌گلی بودم…!

روی ابرها بودم نیمه شعبان پارسال. حرم مولا و ارباب را گل‌آرایی کردیم. عشق بود و صفا. کاغذ سیاه کردم از این‌همه سفیدی و نوری که دیدم.

کاش شاخه‌گلی بودم...! - اصفهان زیبا

به گزارش اصفهان زیبا؛ روی ابرها بودم نیمه شعبان پارسال. حرم مولا و ارباب را گل‌آرایی کردیم. عشق بود و صفا. کاغذ سیاه کردم از این‌همه سفیدی و نوری که دیدم. شد ده فصل. یک فصلش را به بهانه تولد کشتی نجات و ساقی حرم انتخاب کرده‌ام؛ به امید اینکه بخوانید و ذوق‌زده شوید و مثل من زمزمه کنید: «کاش شاخه گلی بودم…» هنوز روی ابرها بودیم از گل‌آرایی ضریح امام علی(ع) که آقامحسن یکی‌یکی درِ اتاق‌ها داد می‌زد: «هفت صبح پایین باشید. باید بریم حرم امام حسین و حضرت عباس رو گل‌آرایی کنیم.»

مجید از روی تخت نیم‌خیز شد.
– تا حالا ما فقط نجف گل‌آرایی می‌کردیم. گل رو برای کربلا آماده می‌کردیم؛ ولی تا حالا خودمون نمی‌رفتیم.
با محمد هم‌نظر بودیم که «این پاقدم همراهیِ ماست که دارن می‌برنت کربلا.»
و شب را در رؤیا به سر کردیم؛ رؤیای گل‌آرایی شش‌گوشه.
*
گل‌ها را بار زدیم؛ مثل باز زدنِ لب مرز؛ وَن‌ها تا نیمه پر گل و کارتن گل بود. کارتن ارکیده‌ها را یکی بغل زده بود که آقامحسن دید.
– دیشب یادمون رفت؛ ولی انگار وقف حرم حضرت عباس بود.
*
با ماشین وارد شدیم. دو قدمی حرم حضرت عباس ماشین ایستاد تا گل‌ها را ببریم زیرزمینی در نزدیکی حرم. محمد گفت: «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم تا این نزدیکی به حرم رو با ماشین بیام.» به نظرم حضرت عباس صدای محمد را شنیده و گفته: «حالا کجاش رو دیدی!»
سطل‌های آب و میز و گلدان‌ها همه آماده بود که ما تا شب سبد گل‌ها و استند و سه‌پایه‌ها را آماده کنیم تا شب نیمه‌شعبان روی ضریح
دو برادر نصب شود.
*
یک‌ بعدازظهر کار شروع شده بود. ناهار و نماز را ازش کم کنیم، بقیه‌اش را مداوم سرپا بودیم؛ ابتدا سبد‌گل‌ها آماده شد.‌ شیک با رنگ‌های متنوع و بوی بهشتی. دو تا استند بزرگ گل زدیم. وسط هر کدام حضرت عباس و امام حسین نوشته شده بود. گفته می‌شد این دو باید برود روی ضریح. خوش‌ به‌حالشان! ریسه‌هایی از گل داوودی هم باید آماده می‌شد که مرحله‌ آخر بود؛ یک ساعت به نیمه‌شب. فاش بود چشم‌ها ورم دارد و پاها کوفته است؛ ولی آن شلوغ‌پلوغی جای خودش را داده بود به هیجانی که رفته بود توی جلد بچه‌ها. هیجان گل‌بردن برای حضرت عباس و امام حسین، هیجان‌انگیزترین لحظه‌ زندگی همه‌ما بود؛ چه ما فارسی‌ها که بار اولمان بود، چه تهرانی‌ها و قمی‌ها که بارها این حس و هیجان را تجربه کرده بودند و این بیت شعر یادم آمد: «بیچاره اون ‌که حرم رو ندیده/ بیچاره‌تر اون‌ که دید کربلا رو»؛ حالِ آن‌ها از ما بدتر بود.
*
خادمان حرم با لباس بلند و سنگین سرمه‌ای و عمامه‌های سرخ و سبزِ منحصربه‌فرد که وارد زیرزمین شدند، آقامحسن گفت پشت سرشان به خط شویم. تاج گل‌ها و چندتایی از سبدها را خود خادم‌ها برداشتند. به ترتیب پشت سرشان یکی‌یکی سبدها را بغل گرفتند. به ما چهارتایی که تهِ صف بودیم سبد گل نرسید.‌ فوری کاسه چشمم پر از اشک شد. اگر آقامحسن نمی‌گفت «ریسه‌ها هم باید ببریم» می‌نشستم زمین و های‌های گریه می‌کردم. گرچه همین هم الآن گریه داشت؛ اینکه بقیه سبد گل رنگارنگ و گل‌های زینتی ببرند برای حضرت، ما چهارتای آخری ریسه‌های گل داوودی!
*
ساعت از نیمه‌شبِ شبِ نیمه‌ شعبان گذشته بود که از پله‌های سرداب حرم حضرت عباس آمدیم بالا. توی تالار دور حرم پر از آدم بود. از سمت زنانه برایمان راه باز کردند که برویم سمت ضریح. به‌یاد آوردم گل‌‌بردن برای حرم حضرت علی را که توی آن ساعاتی که گل‌آراها گل می‌زدند به ضریح، مردم هم دور ضریح زیارت می‌کردند. حالا ما وارد سمت زنانه‌ صحن حضرت عباس شده بودیم. یعنی زن‌ها همان‌طور بیکار می‌مانند که گل‌ها به سلامت بروند بالای ضریح؟

کوچه باز شد بین زن‌ها. خدا را شکر طلبِ گل از مایِ ریسه‌به‌دست خیلی کمتر بود. وقتی رسیدیم به ورودی سمت زنانه‌ای که به ضریح ختم می‌شد، قلبم شروع کرد به تپیدن. هر لحظه بالا و بالاتر می‌رفت؛ چون دور ضریح برای ما خالی شده بود. هیچ‌کس توی راهروی منتهی به ضریح نبود. همه‌اش پانزده‌بیست قدم مانده بود که به ضریح برسیم. پاهایم می‌لرزید. دلم می‌تپید. آدمِ خودم نبودم. و ایستادیم رو به ضریح؛ ما بودیم و گل‌ها و چند خادم.

آقامحسن اشاره کرد گل‌ها را بگذاریم روی زمین. چند نفر از خادم‌ها بالای ضریح را آماده کردند. با اشاره دیگر آقامحسن نشستیم. هیچ‌کس حرف نمی‌زد. سکوت. این را آقامحسن گفته بود که جو حرم حضرت عباس بسیار امنیتی است. باید رعایت کرد و هیچ‌کس حتی گریه هم نمی‌کرد. البته هیچ‌کس هم جرئت نگاه کردن به همدیگر را نداشت؛ چون همه‌ چشم‌ها منتظر یک اشاره‌ آقامحسن بود. نفر اول رو به آقامحسن اشاره‌ای کرد. آقامحسن هم به عربی در گوش یکی از خادم‌هایی که بیسیم ‌به ‌دست داشت چیزی گفت. سر موافقت که تکان داد، نفر اول پشت سبدگل، شمرده‌شمرده قدم برداشت سمت ضریح. به ضریح نرسیده خودش را انداخت و نفر بعدی. بله؛ آغوش سقای حرم باز شده بود. حضرت ابوالفضل دست‌هایش را از هم باز کرده بود و ما خلاف ادب، همان ده قدم را دویدیم سمتش. و نرسیده به آغوشش، خودمان را به پای آقا انداختیم. مثل دیوانه‌ها دست می‌کشیدیم به ضریح و سنگش. کف دست تربتی شده را به صورت می‌کشیدیم. آن سکوت و جو شکسته بود. هیچ‌کس پشت گل‌هایش نبود. یکی زانو زده بود پایین ضریح. یکی ایستاده بود پنجه انداخته بود در پنجره‌های ضریح و زار می‌زد. یکی داد می‌زد، دیگری ناله… و آقا به نرمی دست می‌کشید سر ما و روی زمین نبودیم به‌مولا. بهشت بود… بهشت… .
*
اول از ریسه‌ها شروع کردند. ریسه‌ها را روی دست بردیم جلو و به دو تا سیدی که روی ضریح بودند تحویل دادیم. برنگشتم عقب؛ چون وقتی سیم‌های ریسه‌ گل‌های داوودی را می‌بستند به ضریح، ریسه تکان‌تکان می‌خورد و گلبرگ‌ها می‌ریخت. من نشستم زیر بالابر. کفِ دست می‌کشیدم پایین پای ضریح و گلبرگ‌های داوودی را که حالا ارکیده شده بودند جمع می‌کردم و به کپه‌ گل‌های توی جیبم اضافه. گل‌های دورریز را هم کشیدم به ضریح. پارچه سبز را هم تبرک کردم؛ بدون فشار و عجله‌ای؛ با خیال راحت؛ از سر کیف‌.

باید جای بالابر را عوض می‌کردند. برگشتم عقب. جایی که ریسه‌ها را گذاشته بودیم. یکی جارو می‌زد همان‌ قسمت را. گرد‌وخاکی کم و گلبرگ‌هایی جمع شده بود. نشستم. دستم را کاسه کردم تا جمع کنم. به شانه‌ام فشار آورد و دورم کرد و به عربی چیزی گفت. خودش نشست و همه‌ آن‌ها را جمع کرد و توی جیبش ریخت.

گل‌‌زدن آن‌قدر وقت‌گیر بود که ما داشتیم مزد گل‌آرایی و نخوابیدن‌ها را توی خلوتی دور ضریح می‌گرفتیم. همه جمع شدیم گوشه ضریح. همه‌اش پنج قدم فاصله بود. یکی از بچه‌ها که نزدیک‌تر به ضریح بود، سرانگشت سبابه‌اش را می‌کشید به لبه‌ پایینی سنگی‌نقره‌ای ضریح و نرمه‌ خاک سرانگشتش را به چشم‌ها و صورتش می‌مالید. گوشه‌ دیگر کاغذ و کلید کوچکی دیدم. شاید دختری یا زنی تلاش کرده آن را بیندازد داخل ضریح ولی نشده. برداشتم. کاغذ را برداشتم. به‌ظاهر درخواست مهمی نداشت؛ برای خودش و خانواده‌اش طلب زندگی باعافیت کرده بود. با کلید انداختم توی ضریح. یعنی الآن آن دختر توی خواب دارد خواب ضریح حضرت عباس را می‌بیند؟

وقتی نوبت به سبدگل‌ها رسید و یکی‌یکی از جلوی چشم‌هایمان می‌رفتند بالای ضریح خیلی حسادت نکردم بهشان؛ چون خودم چند دقیقه پیش توی آغوش حضرت بودم؛ ولی آن‌ها تا آخر عمر بودند و من… یعنی اگر دعا می‌کردم همان‌جا بمیرم روا بود؟
*

گوشه‌ای ایستادیم به نماز. شاید هیچ‌وقت فرصت نمی‌شد دو قدمی ضریح نماز خواند. مُهر را که بردم سر جایش، به خادم حرم کمک کردم چند تا فرش را پهن کند. دیگر وقت در حال تمام‌شدن بود. حالا باید می‌نشستیم روبه‌روی ضریح. خیره می‌شدیم به گل‌های توی آغوش حضرت. زمزمه می‌کردیم: وقتِ مرگ توی بغل حضرت ابوالفضل، به یاد ما باشید که شما را آوردیم…
این‌بار به جای کاش شاخه‌گلی بودم، زمزمه می‌کردم «کاش می‌شد در آغوش حضرت عباس مُرد.»
*

گل‌ها را بار زدیم به کامیونی که ورودی سرداب پارک کرده بود. توی آن شلوغی نیمه‌شعبان سبد گل‌ها و تاج گل را گذاشتیم توی کامیون. نصف‌ گل‌ها و نصف خودمان جا شدیم. حرم حضرت عباس را دور زد و پشت بین‌الحرمین به سمت حرم امام حسین راه افتاد. در پشتی سمت زنانه پارک کرد. آنجا گل‌ها را گوشه‌ای در ورودی صف می‌دادیم و خودمان و یک خادم هم نشستیم کنارش. سخت‌ترین جای کار همین بود: زن‌ها می‌دیدند گل‌ها را و طلب می‌‌کردند. سعی می‌کردیم سرسخت باشیم؛ ولی گاهی اصرار پشت اصرار باعث می‌شد گلی از سبدگل‌ها درآوریم و بدهیم بهشان. البته نبود آقامحسن هم مزید بر علت بود.

تا آقامحسن رسید و هماهنگ شد با مسئولان حرم، حدود ساعت دوصبح بود. دوسه نفر ماندند کنار گل‌ها و بقیه‌بردن سبدگل را شروع کردیم. و این‌ گل‌بَری دیگر با همه‌ گل‌بَری‌ها فرق می‌کرد. گل برای کشتی نجات می‌بردیم.

سبدگل‌به‌بغل از وسط بخش زنانه، البته به مقصد مردانه قطار شدیم؛ نه به آن نظم و صف حرم امام علی و سخت‌گیری حرم حضرت عباس. از سمت راستِ صحنی که ضریح قرار داشت، باید می‌رفتیم داخل. نرسیده به ضریح، باز محوطه کوچکی سمت مردانه، کنار حرم حضرت علی‌اکبر بود که گل‌ها را آنجا صف می‌دادیم که به نوبت سبدگل‌ها را ببریم. سبد‌گل را گذاشتم و رفتم سمت ضریح. دست‌به‌سینه خم شدم. همیشه سلام بر ارباب دل را می‌لرزاند؛ مهم نیست چقدر شانه‌ات از بار گناه خم باشد و سنگین. یک «یاحسین»، سبکت می‌کند.

دور ضریح شلوغ بود. منتظر بودیم خادمان حرم بیایند و مردم را بیرون کنند تا هم گل‌ها در آرامش روی ضریح نصب شود و هم گل‌آراها یک ملاقات خصوصی با آقا داشته باشند؛ اما هیچ خبری نشد. بالابری که در همه‌جهت می‌چرخید، از پشت یکی از گوشه‌های ضریح نمایان شد. آقامحسن و یک خادم آن تو بودند و جابه‌جا می‌شدند. اشاره کرد گل‌ها را بیاورید. برگشتم سمت گل‌ها. یک سبد گل برداشتم و قدم ‌تندکردم سمت ضریح. آقامحسن خودش را خم کرد و سبد را برداشت. خادم بالابر را چرخاند سمت ضریح تا آقامحسن اولین سبد گل را نصب کند به ضریح. مردم هم دور تا دور ما حلقه زده بودند؛ یکی زیارت می‌کرد، یکی فیلم می‌گرفت، یکی راه باز می‌کرد برای ما؛ یک بی‌نظمی زیبایی شکل گرفته بود. یکی هم سعی می‌کرد خودش را به ما نزدیک کند تا سهمی در گل‌آرایی داشته باشد. البته این آخری اغلب نتیجه‌ای برایشان نداشت؛ چون خودمان به اندازه کافی زیاد بودیم.

برگشتم سمت ورودی. تاج گلی برای شش‌گوشه‌ ضریح آماده شده بود. آن را گذاشتم روی سر و وارد صحن زنانه شدم. یکی‌دو تا از بچه‌ها هم همین را بلند کردند و پشت سر من بودند. نوجوان که بودم، موقع تَبَک (خُنچه) بردن خانه عروس یا داماد، اگر نفر اول نبودم، دوم بودم. بعد از اینکه تبک را یک‌دور دور خانه‌ میهمان می‌گرداندیم، گوشه‌ حیاط می‌گذاشتیم و منتظر دُزَرو می‌شدیم. دُزرو یک کله‌قند بود یا اسکناس درشت. حالا در ذهنم همه‌ این صحنه‌های عیش مرور می‌شد و آرام‌آرام به ضریح نزدیک‌تر می‌شدم. من تبک می‌بردم برای آقا؛ شب تولد فرزندش آقاصاحب‌الزمان(عج). حتما آقا دزرو خوبی می‌داد به من. تاج روی سرم بود.

آقامحسن از بالا اشاره کرد صبر کنم. ایستادم جلوی ضریح. چشم‌توچشم شدم با ضریح آقا. چشمم تر شد. فرق نمی‌کند عیش باشد یا عزا. شش‌گوشه می‌بینیم غم تلنبار می‌شود روی دل آدم. با اشاره دست آقامحسن رفتم جلو. تاج گل روی سرم را تحویل دادم. آقامحسن تاج را روی هوا گرفته بود. بالابر بالا و بالاتر رفت سمت گوشه‌ای از ضریح که سمت زن‌ها بود. وقتی تاج روی جاگلدانی جا گرفت، زن‌ها کِل کشیدند؛ من هم گوشه دیگر چسبیده بودم به ضریح و خودم را متبرک می‌کردم و دل‌دل می‌کردم دزرو چه بخواهم از مولا! اما به قول سعدی، «به خاطر داشتم که چون به درختِ گل رسم دامنی پر کنم هدیه اصحاب را. چون برسیدم، بویِ گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت…».
*

کار نصب گل‌ها طول می‌کشید. ساعت حدود سه شده بود‌. گوشه‌ای چهارزانو نشسته بودم. دور ضریح خلوت شده بود. از یک‌سو چشمم به گل‌هایی بود که در دل زمزمه می‌کردم کاش جای آن‌ها بودم. از سوی دیگر صدای جاروبرقی که سه‌چهار قدمی ضریح را جارو می‌کشید هم توی سرم می‌چرخید. با محمد کنار هم نشسته بودیم. کمکیِ جاروبرقی رفت. تنها شد. هم کاردک می‌کشید و چیزهای که به سنگ چسبیده بود را جدا می‌کرد و هم جاروبرقی را می‌کشید. بلند شدم. کاردک را ازش گرفتم و نشستم به کشیدن. روی پنجه پا جابه‌جا می‌شدم و جاروبرقی هم پشت سر من می‌کشید. دو دقیقه نشده بود که محمد آمد.

– بده من هم شریک بشم.
برگشتم سر جای خودم نشستم. به این فکر بودم که دزرو همین‌ است که چهارزانو دو قدمی ضریح نشسته‌ام. دزرو از این بالاتر؟
کارتن‌های ارکیده که رسید؛ انگار این ارکیده‌های گران‌قیمت روزی‌شان نه حرم مولا علی بود و نه حرم حضرت عباس؛ که خود خود امام حسین بوده. یکی از خادمان پله آورد. آقامحسن هنوز توی بالابر بود. پس چه کسی ارکیده‌ها را به دسته‌گل‌های بالای ضریح اضافه می‌کرد؟ غلامرضا، یکی از تهرانی‌ها که بعد آقامحسن از همه باسابقه‌تر بود و بلدِ کار بود، چطور باید ساقه‌ ارکیده را فرو کند توی دسته‌گل که به راحتی درنیاید و دسته‌گل هم از قیافه نیفتد. سه‌چهار تا که زد، آقامحسن کارش تمام شد. جای غلامرضا را گرفت. یکی را خودش نصب کرد. کار سختی نبود که ما از پسش برنیاییم. وقتی یکی از بچه‌ها اصرار کرد او یک ارکیده بزند و آقامحسن نرم شد، از جا بلند شدم. وقت گرفتن دزرو بود. آقامحسن نوبت می‌داد. جرئت صدابلندکردن دو قدمی ضریح را نداشتم. خودم را جلوی چشم‌هایم آقامحسن می‌انداختم.

چشمش به محمد افتاد. گفت «بعدی تو برو بالا». آنچه در دل محمد گذشت را نمی‌دانم؛ ولی وقتی بعدش یکی از بچه‌ها را ناامید کرد و گفت «تو نه، پارسال زدی» چشمش من را دید. خندید: «بعدش تو». از اول سفر تا حالا این‌قدر آقامحسن را دوست نداشتم. محمد رفت بالا. فیلمش را گرفتم‌. نه آقامحسن از فیلم و عکس منع می‌کرد، نه خادمان. ده‌ ثانیه و شاید نهایتش بیست ثانیه طول می‌کشید تا سه پله بالا برود و ارکیده را بگیرد و به سبد گل لبه‌ ضریح اضافه کند. دو ثانیه هم وقت برای خوش‌وبش با آقا را داشت. محمد که آمد پایین چهره‌اش معجونی از لبخند و غم و شوق بود. گوشی را دادم دست محمد. آقامحسن پله را وسط آن شلوغی و اصرارهای گل‌آراها و مردم دوسه قدم کشید کنارتر؛ کنار سبد گل بعدی.

تا من قدم اول را روی پله گذاشتم، خادمی آمد جلو که او برود بالا. عجله هم داشت. آقامحسن نگاهی به من انداخت که دلم هُری ریخت پایین. به جعبه ارکیده روی دست بچه‌ها اشاره کرد و گفت: «ارکیده داریم. بذار تا بره.» یک پله را آمدم پایین. تا نوبت من شد، ضربان قلبم رفت بالا. قدم اول را گذاشتم روی پله‌. چهارپله بالا رفتم. پاهایم بدتر از قلب و دستم می‌لرزید. آقامحسن ارکیده را داد دستم. دستم را بردم بالا، ارکیده می‌لرزید. یک دست به لبه‌ ضریح گرفتم و ارکیده را جا دادم توی دسته‌گل‌. ته‌دلی بهش گفتم: «خوش‌به‌حالت ارکیده. وقتی جان می‌دهی، سرت روی دامن آقاست. عجب جایی از ریخت می‌افتی و خشک می‌شوی. درست است که ظاهرا از قیمت می‌افتی؛ ولی حسابی قیمتی می‌شوی.»

بعد درددل با ارکیده، وقت گرفتن دزرو بود.‌ یک ثانیه وقت داشتم. رو کردم به ضریح. دو دست گذاشتم به بالاترین نقطه‌ ضریح و بوسیدمش. بله؛ اگر در حرم مولاعلی در آغوش بودیم، حضرت عباس خاک کف پایش، در حرم مولاحسین پیشانی‌ آقا را بوسیدم.
وقتی برگشتم سر جایم نشستم، از شدت بُهت اشکم در نمی‌آمد. خدا شاهد است هنوز باورم نمی‌شود… .