به گزارش اصفهان زیبا؛ دستمال را روی پیشانیم محکمتر کردم .آه بلندی کشیدم، چشمانم را بستم و همانطور که درد را زیر مویرگهایم احساس میکردم سورنا را صدا زدم: «پسر گلی من! خواهش میکنم کمی آرومتر باش، زیاد هم جلو پنجره نرو. بیا پیش من. وقتی بابا از بيرون اومد اون موقع تفنگبازی کن.»
اما انگار سورنا صدایم رو نمیشنید و مرتب میگفت: یا علی!
سرم رو چرخاندم سمتش. نگاهش کردم. اسباببازی را مدتها پیش مهدی آقا برایش خریده بود، یک خمپارهانداز پلاستیکی بود. پارسال، از جاده قم که میآمدیم خرید .همیشه میگفتم: «مهدی! چرا چنین اسباببازی برای پسرکم خریدی؟ اصلا دوستش ندارم. قهرمان کوچولوی من نیازی به این چیزها ندارد.»
مهدی میخندید. سورنا را بغل میکرد. توی اتاق چندچرخ میزد و میگفت: «قهرمان ایرانی من باید یاد بگیرد شیر شود، یک شیر شجاع.»
سرم درد میکرد. با خودم گفتم: «کمی که بهتر شدم، بلند میشوم و سوره نصر را میخوانم برای پیروزی همه مدافعان کشورم؛ ایران. خدایا همه مردمم را در برابر اسرائیل خبیث محافظت کن.» سورنا دوباره دوید سمت پنجره و خمپارهانداز را گذاشت روی شانهاش. «مامان منو ببین. مامان منو ببین.» بلند داد زد: «یا علی! یا حیدر!» گفتم: «هزار ماشاءالله پسرم!
تو قهرمانی»
صدای مهیبی شنیدم و همه جا تیرهوتار شد. چشم باز کردم باز هم درد بود؛ خیلی زیاد. اما همه جا سفید بود. احساس کردم توی بیمارستانم. «اینجا چه میکنم؟ چند شب و روز است که
خوابیدهام؟»
کسی دستم را گرفت و بلند گفت: «خدایا شکر! مینا به هوش آمدی؟!» کاملا آرام سر چرخاندم و با گوشه چشم نگاه کردم. خیلی تار میدیدم. مادرم بود. دستم را باز محکم فشار داد. درد زیر استخوانهایم پیچید. همهچیز یادم آمد. جنگ شده بود. عید غدیر بود.
مهدیآقا از صبح برای کمک به بچههای مسجد در جشن غدیر رفته بود. تهران بمباران بود و ما در شهرک شهید محلاتی بودیم. سرم درد میکرد، دستمال بسته بودم. از زن همسایه شنیده بودم چند خیابان بالاتر موشک زدهاند و چند ساختمان تخریب شده است و شهید داشتیم از زنان و کودکانی که خانه، مأمن آرامششان بوده است. به ما هم موشک زده بودند. درست بود؟ درست یادم آمده بود؟ موشک خانه ما را زده بود یا نه؟ سورنا کجاست؟مهدی از مسجد آمده است یا نه؟ عید غدیر چه شد؟! یا علی!
پسر کوچولوی من کجاست؟ چند بار گفتم سورنا! صدایم خیلی خشدار بود. انگار توی گلویم خردهشیشه ریخته بودند. باز چشم باز کردم و ملتمسانه از مادرم که کنار تخت بود پرسیدم: سورنا؟ چشمهایم زودتر از پرسشم نمدار شده بود. بوی خونِ توی گلویم، اذیتم کرد. مامان گریه کرد بلند بلند، اما آرام گفت: «دخترم! قهرمان کوچولوی تو سورنا بود، سردار شجاع ایرانی!»