اولین روز مدرسه جدید تلخترین روزم بود. هرگز فکر نمیکردم آن روز اینقدر در من ماندگار شود. خیال میکردم تدریس بچهها دبیرستان دوره اول راحتتر از دبستان است. / معلم
من در اوج کرونا برای بچههای چهارم، پنجم و ششم دبستان تدریس کرده بودم. آنقدر کلاسهایم اقبال داشت که مامان و باباها هم همراه بچهها سر کلاسم حضور داشتند.
یک بار سر کلاس از محمدبشیر، شاگرد کلاس پنجمم، خواستم دوربینش را باز کند و برایم متن را بخواند. دوربین باز شد. ناگهان چهره یک مرد سبیلگنده که روی پشتی لم داده بود توی تصویر افتاد.
آن هم با یک شلوار کردی گشاد. اولش جا خوردم. خواستم خودم را جمعوجور کنم، گفتم بشیر چقدر یک شبه بزرگ شدی! مرد گنده خندید گفت آقای امیری، من بابای بشیرم. آنقدر کلاش شما را دوست دارم که هر روز با بشیر میشنویم.
این رضایت برای من دلچسب بود. یا در یک نظرسنجی که از بچهها و خانوادههایشان شده بود من بهترین معلم مدرسه شناخته شدم. این نظرها مرا دلگرم به کارم میکرد.
برای سال جدید دوستم اصرار کرد بروم و در مدرسهاش تدریس کنم. نمیپذیرفتم. میترسیدم. میگفتم آنها دبیرستانیاند و من بیتجربه. دوستم میگفت معلمی توی رگ و پی تو تنیده شده. میتوانی از عهدهاش بر بیایی.
دست آخر پذیرفتم که از مقطع دبستان به دبیرستان مهاجرت کنم. دبیرستان دوره اول همان راهنمایی قدیم بود. با دوران خودم قیاس میکردم تا کمی تسلا باشد برای دل نگرانم.
صبح روز اول همین که قد و قوارههایشان را دیدم، گفتم امروز باید گربه را دم حجله سلاخی کنم. وارد هر کلاس که میشدم، با صلابت اول خودم را معرفی میکردم، بعد از بچهها میخواستم خودشان را معرفی کنند.
در آخر با لحنی جدی و آمیخته به ابهت میرفتم پای تخته و قوانین کلاسم را مینوشتم: رفاقت، احترام متقابل و وقت درس شوخی و خنده تمام. از بچهها میخواستم پایبند به این قوانین باشند.
به کلاس نهم که رسیدم، باورم نمیشد آنقدر دنیایمان دور از هم باشد. از همه چی و همه جا حرف به میان آمد. از اغتشاشات که گرفتارش بودیم تا آزادی انسان و حقوق شهروندی. حرفهایشان را خوب شنیدم.
برایم جالب بود آنقدر بزرگ شدهاند که به راحتی اظهار نظر میکنند و جواب میخواهند. باورم نمیشد که پسر بچههای پشتلبسبزنشده آنقدر جسورند. خواستم آرامشان کنم. دست به توجیه و توضیح شدم. سعی کردم جانشان را آرام کنم و بیشتر متوجه خودشان کنم. اینکه برای زندگی و فرصت جوانیشان برنامه بریزند و تلاش کنند.
لابهلای صحبتهایم نمیدانم چه شد حرف رسید به یک خاطره. خاطرهای از سال سوم دبیرستانم. خاطرهای از اوج رقابت با همکلاسهایم برای کنکور. یک همکلاس داشتم نهچندان درسخوان. اما به ظاهر بامعرفت.
دوستیمان عجین شده بود. آنقدر ایاغ بودیم که هر روز با هم وقت میگذراندیم. یک روز آن دوست به ظاهر بامعرفت آمد و از من درخواستی کرد. تا اینجای حرفم همه گوش بودند.
منتظر شنیدن درخواست دوستم بودند. گفتم از من خواست برایش نامه بنویسم. میگفت در وقت رفتن به خانه میان اتوبوس چشمش به دختری افتاده که میخواهد برای او نامهای بنویسید. همین که این را گفتم، کلاسم همهمه شد. ناگهان دانشآموزی با خنده از صندلیاش بلند شد و گفت استاد شما خیلی پاستوریزه بودید! الان دیگر از این خبرها نیست.
ناگهان ریختم. حرفم ناتمام بیخ گلویم خشک شد. نه میتوانستم قیاش کنم نه قورتش بدهم. مثل کسی بودم که بی هوا از پشت بیخ گوشش دستی سنگین فرود آمده. باید اعتراف کنم ترسیدم. برایم عجیب بود پسرانی که تازه به آستانه بلوغ رسیدهاند چقدر بیمهابا و جسور حرف میزنند.
آن روز آن لحظه من فهمیدم چقدر از این بچهها فاصله داریم. فهمیدم آنها زود بزرگ شدهاند. اما ما اصرار داریم بچهاند و نمیفهمند و معلمی را محصور کردیم فقط در درس…